تاریخ ارسال به «اصالت»:

19 november 2009 13:23:02

  

عبدالصمد ازهر

دوستان و همرزمانش اینک در سوگ فقدان آن انسان والا گهر نشسته اند.

 

رفیق غلام نبی قوماندان اسبق اکادمی پولیس، آن الگوی مردم دوستی، وطن پرستی، روحیۀ عالی انقلابی و قربانی زندۀ جنایات پولپوت های وطنی- حفیظ الله امین و شرکا-، دیگر در میان ما نیست. او با پشت سر گذشتاندن سال های طولانی مبارزۀ دشوار و خطرناک مخفی، زیر شعار "به پیش در راه مبارزۀ گمنام قهرمانانه"، در آوانیکه تصور میکرد آن مبارزات دشوار به نتیجه خواهد نشست، به دست دژ خیمان امین- سروری مورد انواع و اقسام شکنجه و آزار قرار گرفت و از نعمت بینائی هم محروم گردانیده شد.

درود و شادباش بر روان چنین ابرمردی که گوهر گرانمایۀ سلامتی و بینائیش را از دست داد ولی در برابر زور و اجحاف، ترور و اختناق، اندیشه ستیزی و ملت کشی، سر تسلیم فرود نیاورد.

بنازم چنین انسانی را که به مثابۀ سمبول مقاومت در دل همرزمانش جا دارد.

در سال ۱۳۲۰ خ برابر با ۱۹۴۱ م در قلعۀ نو سمنت خانۀ کابل در یک فامیل متوسط الحال چشم به جهان گشود. در لیسۀ حبیبیه و سپس در اکادمی پولیس کابل تحصیل نمود. بعد از فراغت از اکادمی در سال ۱۳۳۹، به حیث آمر شعبۀ مبارزه با سرقت در چوکات تشکیلات نو تأسیس جنائی سرماموریت پولیس قندهار و بعداً به حیث آمر مبارزه با قاچاق میدان هوائی بین المللی کابل اجراء وظیفه نمود. در سال های ۱۹۶۴- ۱۹۶۵ تحصیلات عالیتر پولیس را در آلمان به پیش برد و بعد از بازگشت به حیث استاد و معاون تدریسات اکادمی پولیس، و در اواخر سلطنت ظاهرشاهی به حیث سرمامور پولیس قندهار تعیین گردید. در ابتدای جمهوریت داؤدخان در سال ۱۳۵۲ به رتبۀ سمونیار قوماندان اکادمی پولیس شد. با تغییر جهت سیاسی داؤدخان مشمول تصفیۀ عمومی دولت از عناصر مترقی، که از قوای پولیس آغاز یافته بود، گردید و سپس از سال ۱۳۵۴ تا ۱۳۵۷ در یک کندک سرحدی در جاجی میدان اجراء وظیفه نمود.

بعد از تحول ۷ ثور ۱۳۵۷، مدت کوتاهی به حیث قوماندان اکادمی پولیس اجراء وظیفه نمود و این بار با تصفیۀ دستگاه دولت از عناصری که منسوب به پرچم پنداشته می شدند، سبکدوش و بعد از گذشت چندین ماه به حیث آمر اطفائیۀ وزارت داخله مقرر گردید و بزودی در گیر و گرفت های ماه حوت همان سال به وحشتسرای اگسا برده شد.

اینکه در شکنجه گاه اگسا بر او چه آوردند، هیچ کسی با تمام تفاصیل نمی داند. همینقدر دیدیم که او را خورد و خمیر شده گی به زندان پلچرخی آوردند. او چشمانش را با دستمال گردن پوشانیده بود. آنقدر زجرش داده بودند که اعصابش را خورد کرده بودند. اگر کسی درین مورد ازو می پرسید، حالش دگرگون می شد. به همین دلیل همه از چنین پرسشی خودداری میکردند. ضربات مشت و لغت، زدن با چوب، گردم و سیخ، وصل کردن جریان برق به اعضای مختلف بدن، فحش، ناسزا و تحقیر، بیخوابی دادن، تهدید به آزار اعضای فامیل و امثال آن، از شکنجه ها و آزارهای معمول بود که از آن در مورد کسانی که با ایمانتر بودند، با سخاوت بیشتر استفاده می شد. اما رفیق نبی را چنان ضربه زده بودند که شاید به یاد هم آورده نه میتوانست با او چه کرده اند. بعد از سقوط امین و آزادی از زندان، به خاطر معالجه به مسکو و پسانتر به لندن هم فرستاده شد. اما طبیبان از بازگرداندن بینائیش عاجز آمدند. رفیق جنرال حکیم سروری از قول خواهر شان عفیفه جان، که در زمان تداوی چشمان نبی جان در مسکو تشریف داشتند و از او عیادت می نمودند، حکایت نمودند که طبیبان معالج دریافته بودند که چشمان او با کارد ضربه دیده اند. این طبیبان از چنین قساوت قلب و جنایتی به این هولناکی، با تعجب و تأسف یاد میکردند.

از همان زمان تا سه شنبه ۱۷ نومبر ۲۰۰۹ یعنی مدت بیشتر از سی سال در رنج نابینائی و ناتوانی خدمت به مردم و میهن به سر برد. این رنج به اضافۀ رنج هجرت و تنهائی که بعداً بر او تحمیل شد، خیلی دردآور بوده است. اما در روحیۀ انقلابی و وفاداریش به میهن و مردم، و دوستان و رفقایش خللی وارد نیامد.

رفیق نبی را از دیر زمانی می شناختم. زمانی که من در لیسۀ غازی مسئول کانفرانس ها و پیشبرد فعالیت های فرهنگی بودم، وقتاً فوقتاً برای استماع کنفرانس ها و مشاهدۀ درامه ها از صنوف ۱۲ لیسه های محدود موجود آن زمان (حبیبیه، استقلال، نجات، دارالمعلمین، رحمان بابا) دعوت بعمل می آوردیم. نبی جان هم در جمع شاگردان صنف ۱۲ حبیبیه درین محافل اشتراک میورزیدند. از همانجا با او آشنا شدم. او را انسان واجد صفات عالی انسانی با عشق وافر به وطن و هموطن یافتم. با هم دوست شدیم و پیوسته در تکاپوی راه وارسته گی مردم از رنجها و مصیبت های دامنگیر شان، به بحث و مناقشه می نشستیم. تصادف روزگار مارا در اکادمی پولیس باهم یکجا کرد.

موصوف در برخی از تماس ها و فعالیت ها برای ایجاد حزب، سهم فعال داشت. مدت کوتاهی بعد از تشکیل "سازمان انقلابی اردو"، به عضویت آن پذیرفته شد. ایمان و پشت کار وی سبب شد که مسئولیت عمدۀ بخش پولیس آن سازمان به او تعلق گرفت. چه به حیث استاد در اکادمی و چه خارج از آن در تربیت بخش بزرگی از افسران با درونمایۀ مترقی و انقلابی، سهم به سزایی داشت. با کجروی ها و بی اصولی ها کنار آمده نه میتوانست. هیچگاه قانع شده نتوانست که پرچم و خلق چرا از هم جدا و یا در مقابل هم قرار دارند.

یکبار دیگر هم در ۳۰ جوزای سال ۱۳۵۷ شبی را بر زمین تازه سمنت شده و هنوز ناخشکیدۀ زندان پلچرخی گذرانده بود. این وقتی بود که عزیز ساتنمن (خواهرزادۀ اسدالله سروری رئیس اگسا، که پسانتر رئیس استخبارات وزارت داخله و بعداً معاون و حتی رئیس اگسا شد)، با ژست گشتاپوئی بر منزل من در میکروریان یورش آورد و با پیش آمد وقیحانه، من و عده ای از اعضای فامیل و مهمانانم را به اتاق های مخوف استنطاق استخبارات وزارت داخله و بعد از ساعات طولانی به پلچرخی جایی که قوماندان سید عبدالله معروف، با تفنگچه نمایی، فحش و الفاظ رکیک در انتظار ما بود، برده شدیم و در اتاق های تجریدی نمناک تازه سمنت شده با دو کمپل عسکری – یکی به مثابۀ دوشک و دومی به مثابۀ لحاف انداخته شدیم. دیر هنگام شب، یا بهتر بگویم دم دم صبح عدۀ دیگری را با سر و صدا و غر و فش به همان دهلیز آوردند. من که بیدار مانده بودم هر قدر گوش تیز کردم چیز زیادی دستیابم نشد. اما صدایی شبیه صدای نبی جان را شنیدم که تا حدودی به قضیه پی بردم. به فردای آن وقتی مارا در یک موتر پیک اپ مانند جا به جا کردند، دیدم که حدس من درست بود و رفقا نبی، جمیل نورستانی، احمدیار و عبدالستار افسران پولیس را در ارتباط دستگیری من به زندان آورده اند. بعد از به راه افتادن موتر، کبیر رنجبر گفت ما ملکها را به کجا میبرند؟ گفتم اگر با عبور از پل به سمت راست گشتیم به پولیگون برده می شویم و اگر به سمت چپ پیچیدیم امید زنده گی هست. بعد از مواجه شدن با بی ادبی های سید داؤد تړون، نزد امین برده شدیم. امین بعد از اظهار این مطلب که بنا به عکس العمل بسیار جدی حزب، تصمیم به رهایی ما گرفته است، اخطار آمیز مارا به عدم تماس و دوری گزینی از فعالیت سیاسی امر نمود. بعد از بیرون رفتن رفقا، خواستم در تنهائی با او مباحثه نموده اورا متوجه عواقب خطرناک چنین پیش آمدها بسازم. اما او مرا موقع کمتری داد و با جدیت ظاهراً ملایم هدایت داد در منزل بمانم، با کسی تماس نداشته باشم و حرکاتم تحت نظارت قرار خواهند داشت. من عملاً با آن نظارت شدیدی که دور خانه ام ایجاد گردید تجرید گردیدم و از رفقا و دوستان هم مطالبه کردم برای حفظ مصؤنیت شان نزدم نیایند. در چنین حالتی رفیق نبی از محدود کسانی بود که گاه گاه به نحوی از انحا با من در تماس می شد. گاهی هم خود را به خطر انداخته با تغییر لباس و قیافه به منزلم می آمد.

او به مثابۀ استاد و رفیق در قلب هم مسلکانش جا داشت. در مورد محاسنش هرچه گفته شود کم است. اما صدها افسوس که چنین یک شخصیت کم نظیر نه تنها خودش جسماً و روحاً قربانی تمایلات ددمنشانۀ جاه طلبان و گرسنه گان قدرت و مقام رهبری گردید، بلکه جامعه و کشور از خدمات و بهره رسانی وی محروم ساخته شدند. ایکاش سوگ افغانستان در همین یک قربانی خلاصه می شد. همان مقطع زمانی، هزارها قربانی مماثل گرفت و چیزی کاشتند که هنوز و تا ندانم تلخی میدرویم. پی آمد همان اعمال، فاجعۀ دوامداری بود که از جامعۀ ما هزاران هزار انسانی را گرفت  که هرکدام در محل خود به نحوی از انحا کارآمد آن بود. آنها که از همان مقطع زمانی جان سالم یا نیمه سالم بدر هم بردند، به جان هم افتادند و از درون، همدگر را دریدند.

به امید زمانی که نهال آرمان های والای رفیق نبی و هزاران شهیدی که به خاطر سعادت انسان زحمتکش به خون خفتند، به ثمر نشیند!

آنچه ما در یاد این قربانیان و به پاس خون شهیدان راه آزادی انسان این سرزمین، انجام داده میتوانیم، و اگر ناخلف نیستیم باید انجام دهیم، این است که یگانه گی پیشه کنیم و راه رسیدن به آن آرمان های مقـدس – آرمان شهدا و قربانیان راه سعادت و آزادی – را ناپیموده نگذاریم.

 

روان رفیق نبی شاد و یادش جاودان باد!

 

 

 

توجه!

کاپی و نقل مطالب از «اصالت» صرف با ذکر منبع و نام «اصالت» مجاز است

کلیه ی حقوق بر اساس قوانین کپی رایت محفوظ و متعلق به «اصالت» می باشد

Copyright©2006Esalat

 

 

www.esalat.org