جمعه، ۱۱ اپریل ۲۰۰۸
چهار ضلع خشونت در
افغانستان:
آمریکا، انگلیس،
پاکستان
و
القاعده
(تهیه و پژوهش- زیمیرو اسکاری)
بخش هفدهم
چهره ها و نقشها
بوش و بن لادن
آمريكا به بهانه رويداد تروريستي ۱۱سپتامبر، لشكر عظيمي را به منطقه خاورميانه گسيل داشت و عليه افغانستان و عراق تحت عنوان عمليات پيشدستانه وارد جنك شد، جنگي كه تاكنون هزاران تن در آن جان خود را از دست داده اند، تعداد اين كشتهها در مقايسه با كشتهشدگان برجهاي نيويارک آمريكا، بالغ بر بيست برابر تخمين زده ميشوند. كساني كه زمان تولد القاعده و طالبان را به ياد دارند خوب مي دانند كه اين مولود نامشروع در كجا و چگونه زاده شده است .
همچنين خوب به ياد دارند كه چگونه آمريكا، انگليس و اسرائيل به كمك وهابيون منطقه دست به دست هم دادند تا اسلام ناب و انقلاب اسلامي را بدنام سازند. القاعده از جمله گروهك هاي تروريستي است كه شالوده آن توسط واشنگتن ريخته شده و اسامه بن لادن رهبر اين گروهك تا پيش از عمليات تروريستي ۱۱سپتامبر آشكارا يك شريك تجاري خانواده بوش بود. در زمان حاضر نيز با دست زدن به جنك رواني و ايجاد ناآرامي، كشتارهاي فرقه اي و تشديد اختلافات قومي در عراق، عملا به دولت بوش كمك ميكند تا اشغال پنج ساله اين كشور و تداوم حضور ۱۶۰هزار سرباز آمريكايي در عراق را توجيه كند.
به عبارتي در يك توافق اعلام نشده، القاعده و آمريكا هر يك ديگري را علت حضور خود در عراق و تداوم كشتارها معرفي ميكنند. آمريكا تاكنون تحت عنوان انتقام گيري از القاعده، به دو كشور افغانستان و عراق حمله كرده و هزاران نفر را به كام مرگ فرستاده است. القاعده كه به ظاهر تحت پوشش اسلام فعاليت ميكند و در ابتدا هدف خود را مبارزه با كفر و مصداق هاي عيني آن يعني آمريكا و رژيم صهيونيستي عنوان ميكرد، در عمل نشان داده است كه جز تقويت مواضع و پايگاه هاي آنان اقدام ديگري انجام نداده است .
ترسيم چهره اي خشن و جنگ طلب از اسلام كه با ربودن اتباع خارجي در افغانستان و عراق آغاز شد و با سربريدن آنها در مقابل دوربين بسياري اقدامات غير انساني و اسلامي ديگر ادامه يافت، همچنين سكوت در زمان حمله اسرائيل به لبنان و حزب الله كه اكثر جهانيان و كشورهاي اسلامي آن را محكوم كردند، كاملا نشاندهنده مواضع هم سو ي دستگاه ديپلماسي بوش و القاعده است.
نه تنها خاورميانه ،بلكه منطقه شاخ آفريقا و شرق قاره سياه نيز از تاخت و تازها و بده بستان هاي آمريكا و القاعده در امان نبوده است. اين منطقه تاكنون چند بار هدف عمليات تروريستي گروه هاي وابسته به شبكه القاعده قرار گرفته است. در - ۱۹۹۸انفجار در محل سفارت آمريكا در كنيا و تانزانيا - در اكتبر ۲۰۰۰عمليات انتحاري در يمن و بالاخره در نوامبر ۲۰۰۲حمله راکتي به هواپيماي توريستي اسرائيل دقايقي قبل از انفجار هوتل اسرائيلي در بندر مومباسا در سواحل كنيا از جمله عمليات تروريستي القاعده در اين منطقه است كه راه را براي حضور آمريكا در اين منطقه و فروش بيشتر تسليحات هموار كرده است.
اين حملات تروريستي بهانه به دست آمريكا داده كه در همان حال كه حضور خود در اين منطقه را توجيه ميكند به واسطه نياز دولت هاي آفريقايي به خريد تسليحات نظامي و رقابت بين كشورهاي افريقايي بتواند بازار پر رونقي را براي خود به وجود آورد و سودهاي هنگفتي از بابت فروش اقلام جنگي فراهم كند. هم پيماني واشنگتن و القاعده به گونه اي آشكار است كه روزنامه آمريكايي كريستين ساينس مانيتور در يكي از شماره هاي خود به صراحت از ائتلاف عوامل سابق شبكه القاعده در عراق با نيروهاي آمريكايي خبر داد. روزنامه كريستين ساينس مانيتور در اينباره نوشت : نظاميان آمريكايي يك هم پيمان جديد را در عراق به خدمت گرفتهاند و نام اين هم پيمان را نيروي مقاومت قانوني گذاشته اند.
به اقرار افسران آمريكايي اعضاي اين نيرو از عوامل سابق القاعده هستند. به ظاهر بهانه آمريكاييان از به خدمت گرفتن نيروهاي مذكور با چنين تركيبي، مبارزه با اعضاي كنوني القاعده در عراق است . چندي پيش نيز حسن السنيد نماينده مجلس عراق اعلام كرد نيروهاي آمريكايي حاضر در اين كشور به بهانه مبارزه با القاعده با گروههايي همكاري ميكند كه در كشتار انسان هاي بيدفاع نقش دارند.
اكنون ديگر كمتر كسي است كه به وابستگي پنهان و آشكار القاعده به آمريكا و اسرائيل اذعان نداشته باشد. در زمان حاضر آمريكا و القاعده در اكثر حوادت تروريستي جهان اسلام تعاملي نزديك و تنگاتنك دارند به طوري كه آمريكا به بهانه حضور القاعده به كشوري حمله ميكند و القاعده به بهانه حضور آمريكا در منطقه اي اردو ميزند. جالب اينجاست كه اين دو در حقيقت جز بهانه هيچ كاري به دست يكديگر نميدهند و آسيبي به هم نميرسانند. در واقع آمريكا و القاعده دو روي يك سكه اند.
تاريخ سياست خارجى آمريكا نشان مى دهد كه اين كشور ضرورت و فلسفه حضور
خويش در صحنه جهانى را با وجود يك رقيب يا دشمن حقيقى و يا فرضى تبيين
كرده است. اگر اين گفته زمانى جزئى از بافته هاى مكتب تئورى توطئه
محسوب مى شد اما امروز يك واقعيت غير قابل انكار است.
در ايام جنگ سرد،اين كمونيسم بود كه در ذهن آمريكائيان حكم يك شبح
خوفناك را پيدا كرد و تمامى حركت هاى چپگرا وحتى نهضت هاي ملى درآسيا
تا حركت استقلال طلبانه پاتريس لومومبا و آلنده با همين ترس نفوذ
كمونيسم هدف قرارگرفتند.
اما
در شامگاه قرن بيستم و آنگاه كه خاطر آمريكايى ها از سقوط دشمن سرخ
خويش آسوده شد نگاه آنان به سمت و سوى تازه اى تغيير يافت .
هرچند نشانه هاى اين نگاه جديد در همان فرايند حوادث دهه ۹۰ پديدار شد،
يعنى برهه اى كه جهان پس از فروپاشى نظام دوقطبى به طيفى از جنبش هاى
ميهنى و دينى آغوش استقبال گشود اما به طور مشخص اين رخداد
۱۱سپتامبرهست كه مسير حركت نه تنها ايالات متحده بلكه همه جهان قرن
جديد را تعيين مى كند.
فروريخته شدن نماد سرمايه دارى در ۱۱سپتامبر، دو تفكرى را در برابر هم
قرار داد كه پيش از اين، گروهى ازانديشمندان آمريكايى نويد آن را در
قالب جنگ تمدن ها و يا جنگ ميان جبهه اسلام و مسيحيت داده بودند.
برخى از ناظران كه از فراز برج هاى فروريخته تجارت جهانى اين تقابل را
نظاره مى كردند تمثيل آشناى ماركس را براى توصيف اين وضع دراماتيك جهان
پس از ۱۱ سپتامبر بكار بردند . به باور اين ناظران ازميان دو پيش بينى
پيشواى ماركسيسم، اين بار تاريخ به صورت تراژيك خود را تكرار كرده است.
زيرا رويارويى آغازين قرن ۲۱ شباهت زيادى به رويارويى ابتداى قرن ۲۰ داشت كه در آن شاگردان ماركس زنگ كارزار طبقه فقرا وتحقيرشدگان با سرمايه دارى را به صدا درآوردند . جنگ جديدى كه ۱۱ سپتامبر هيزم آن را فراهم آورد طرح و سناريوى آن را نه شاگردان ليبراليسم كه هواداران مكتب وتئورى قدرت تدوين كردند. جمعى كه با الهام از متفكر ماجراجوى دوران جنگ سرد آمريكا - لوى اشتراوس - راه برترى سرمايه دارى را در تكيه بر بازوى قدرت نظامى يافتند، مى توانيد فضاى سياسى فرداى حملات تابستان ۲۰۰۱ را با دنياى پس از ويرانى اروپا به دست فاشيسم قياس كنيد كه همه بازيگران عرصه را براى ورود آمريكا به صحنه خلوت كردند. اين بار نيز واشنگتن خود را با يك فرصت تاريخى روبرو ديد .
تنها تئورى آماده براى پر كردن اين خلأ قدرت ، همان تئورى شاگردان
اشتراوس «جهان متكى بر هژمونى نظامى آمريكا» بود. اروپا ، روسيه و آسيا
همه وهمه در نخستين سال هاى طلايى قرن ۲۱ كنار كشيدند تا آمريكاى
زخمديده از غائله ۱۱ سپتامبر بى دردسر طرح تعقيب مخالفانش را پيش ببرد.
به اين صورت جنگ بزرگ و موعود رهبران فكرى نومحافظه كاران شروع شد. اين
جنگ با آن كه يك كشورگشايى و فتح سرزمين به دست ارتش آمريكا در
خاورميانه بود اما در ادبيات سران كاخ سفيد يك جنگ ايدئولوژيك ناميده
شد . بوش و حلقه تئوريسين هايش از مقدس ترين واژه ها براى قداست بخشيدن
به اين لشكركشى خويش بهره جستند. آنها جنگ خويش را نبرد نجات و آزادى
ناميدند به اين اعتبار كه وانمود كنند ارتش ايالات متحده در واقع
پيشمرگ همه دولت ها وملت هاى اروپايى شده است كه در معرض تهديد تروريسم
قرار دارند. در مرحله ديگر اين جنگ را نبرد خير و شر ناميدند تا همه
آنهايى كه از فقريا تبعيض ويا سلطه عليه آمريكا به قيام برخاسته اند را
نيز در فهرست سياه آشوب طلبان قرار دهند.
اما شايد فرداى ۱۱ سپتامبر هيچ كدام از اين واژگان به اندازه واژه جنگ صليبى جورج بوش ابعاد چنين جنگى ويرانگر را آشكار نكرد جنگى كه ۶ سال بعد همه شهروندان جهان از شمال آفريقا تا خاور دور و از قلب اروپا تا آسياى مركزى را در كام نزاع هاى كور فرو برد. اين عنوان در زبان جورج بوش ، فردى كه فرماندهى تام الاختيار جنگ هاى انتقام جويانه ۶ سال اخير را در دست گرفت گوياى عمق طرح بود كه كاخ سفيد عليه جريان هاى رقيب يا مخالف خويش تدارك ديد. با اين طرح قلمرو جهان در يك كمربند تحريم وتهديد بى سابقه نظامى واقع شدند و همه جنبش ها و محفل هاى اسلامى در چشم سربازان جديد جنگ صليبى حكم يك كانون توطئه را يافتند . به اين صورت بذرهاى يك جنگ ايدئولوژيك جديد اين بار درجهان ليبراليسم نهاده شد .
اما نبرد صليبى بوش عليه حريف جديد بسى سخت تر از مبارزه با سوسياليسم بود .
حريف جديد نه در يك كشور و يك نقطه مانند روسيه يا شرق اروپا كه در
قلمروى بى انتها از كره خاكى ريشه دوانده است. رويارويى با جنبشى كه
نام نوزايى اسلامى داشت در همان روزهاى نخست جنگ به اصطلاح نجات بخش
بوش امرى محال آمد . جنبشى كه هر ۵ قاره جهان سهمى از آن را برده
بودند.
بنابراين سياستگذاران آمريكايى را چاره اى جز اين نبود كه راهى ميانبر
را براى اين مبارزه بر گزينند و به تعبير تحليلگران اين كشور به جنگ
گزينشى دست بزنند. انتخاب افغانستان و عراق به عنوان دو نقطه استراتژيك
در خاورميانه و آسياى مركزى در راستاى همين سياست جنگ گزينشى انجام
گرفت.
اين
جنگ ايدئولوژيك، از همه جهات با جنگ هاى متعارف و كلاسيك و غيركلاسيك
تاريخ متفاوت بود .
چنان كه در اين ۶ سال ديده شد نه تاكتيك ها و شيوه و نه هدف ها و
استراتژى هاى آن با نبردهاى مرسوم قابل قياس نبود. همينطور توانايى و
ظرفيت هاى دو طرف نبرد و ابزارهايى كه درآن استفاده مى شود از هر نظر
مدرن ومنحصر به فرد هستند. به طور مثال در حالى كه يك طرف جنگ يعنى
آمريكا بر دوش ارتش مدرن وحرفه اى و با يارى تكنولوژى نوين ارتباطى و
تبليغى جنگ را پيش مى برد اما طرف ديگر سربازان و جنگجويان اش را
ازميان نوجوانان و جوانان فقير يا سرگردان كشورهاى عربى آفريقايى بر مى
گزيند.
اما فاحش ترين تفاوت اين جنگ آنجاست كه بسيارى از مسائل ماهوى آن شفاف
نيست در واقع جهان شاهد تماشاى جنگى است كه اغلب تصميم هاى آن و
تصميم گيران آن در پشت پرده هاى اسرار مانده اند.
ماهيت رازآلود جنگ دراين است يك سوى اين نبرد كه القاعده است .
گروهى كه هر چند سرگذشت شگفت آور داشته است اما پس از جنگ افغانستان و سقوط پايگاه نمادين آن در توره بوره زندگى اش به صورت پنهان و رازآلود درآمد. رازآلودى اين دشمن آمريكا در چهره رهبرى آن، اسامه بن لادن نمايان است . همان گونه كه در دوران جنگ سرد، هر جا كه شوروى حضور نظامى وسياسى داشت، لاجرم آمريكا و متحدين آن نيز در آن حضور داشتند، هم اكنون نيز هر جا كه القاعده حضور داشته باشد، آمريكا نيز حضور دارد، با اين تفاوت كه اين بار حضور متحدين واشنگتن يا پررنگ نيست و يا اصولاً با چنين رويارويى مخالفند. در دوران جنگ سرد، نيروهاى اقمارى هر طرف به نمايندگى از يكى از ابرقدرت ها مى جنگيدند، اما هم اكنون نيروهاى آمريكا جنگهاى كلاسيك را با دشمن در پيش گرفته اند و نيروهاى القاعده به صورت چريكى عمل مى كنند.
در گذشته سردمداران دو تفكر سرمايه دارى و كمونيسم پشت سر جنگ ها بودند و دستورالعمل ها را صادر مى كردند، اما در جنگ جارى فتواها و فرمان هاى عقيدتى القاعده از سوى كسانى صادر مى شود كه حتى درس هاى مذهبى رايج در مكتب خانه ها را نخوانده اند.
مثلاً ايمن الظواهرى رهبر فكرى القاعده اهل مصر و فارغ التحصيل رشته داکتري است. شخص بن لادن نيز فارغ التحصيل اقتصاد است. سمت او بيشتر شبيه سمت وزير دفاع عربستان در جنگ ۱۹۹۱ خليج فارس است. با اين تفاوت كه بن لادن در سايه اسلام حركت و با ظواهر غيراسلامى مبارزه مى كند.
اما در عمل همانطورى كه وزير دفاع عربستان در آن مقطع به عنوان ماشين امضاى چك هاى هزينه سربازان آمريكايى عمل مى كرد، بن لادن نيز هزينه مالى گروه القاعده را بر عهده دارد. در آن جنگ نيز، فرماندهى صورى نظامى نيز به عهده وزير دفاع عربستان گذاشته شده بود.
ساير گروه هاى منتسب به القاعده نيز از اين امر مستثنى نيستند. مثلاً فتح الاسلام كه در سال ۲۰۰۶از بطن يك گروه سكولار به نام فتح الانتفاضه بيرون آمده است، به دست شاكر العبسى ۵۰ ساله اداره مى شود كه تا سال ۱۹۸۳ دگروال وپيلوت بوده است. آنچه مسجل است حريفى كه با نام القاعده و ده ها نام مستعار ديگر در خاورميانه نقاط گوناگون جبهه رقيب آمريكا را تشكيل مى دهد ، جريانى خروجى وانحرافى در جهان اسلام است . در يك معادله همه رشته هاى نظامى و عقيدتى القاعده دراين جنگ ۶ ساله به سود طرف آمريكايى تمام شده وتلخ ترين و ناگوارترين زيان ها رابراى مسلمانان در پى داشته است.
از
حيث اعتقادى اگر نگاه كنيم ،سران القاعده مقدس ترين باورهاى مسلمانان
را در شقاوت آميزترين نبرد به حراج گذاشته اند. واژه جهاد فقط يكى از
صدها دستاويزى است كه اين گروه براى فريفتن جوانان مسلمان ونيز مشروعيت
بخشيدن به حركت خويش برگزيده است.
اما
از حيث نظامى كافى است كه به تلفات دو جنگ عراق وافغانستان نگاه شود كه
حركت اين گروه بزرگترين نسل كشى و بى سابقه ترين اشغال نظامى را در
کشور ها به بارآورده است.
همه
اين تلفات جانى و مالى را با ضربه حيثيتى كه يك جريان متحجر بر چهره
اسلام و مسلمانى در عصرى به نام ارتباطات و آگاهى وارد كرده بيفزاييد
آنگاه روشن خواهد شد كه چه سود سرشارى اين گروه براى كارگزاران جنگ
صليبى در برداشته است .
به اين صورت است كه جنگ ايدئولوژيك پس از ۱۱ سپتامبر بر پايه دو انحراف
بزرگ صورت مى گيرد : انحراف طرف آمريكايى جنگ از قواعد وموازين
ليبراليسم و منشور سازمان ملل به عنوان نماد دموكراسى و دوم انحراف طرف
سلفى از همه اصولى كه مسلمانان براى يك جنگ دفاعى باور دارند.
اگر بوش براى توجيه مشروعيت اين جنگ همه مفاهيم والاى دموكراسى را در استخدام مى گيرد و اشغال هر سرزمين اسلامى را ذيل واژگان مجعولى مانند جنگ پيشدستانه توجيه مى كند وسركوب همه نيروهاى اتباع خاورميانه را با عنوان مظنونان ترور تعقيب مى كند طرف ديگر نيز براى پيش راندن ماشين ترور خويش همه حريم ها و قواعد انسانى واخلاقى را در هم مى شكند.
به اين صورت اين جنگ انحرافى دو بازيگر ونماد مشخص دارد. بوش وبن لادن . درجات انحراف اين جنگ را مى توان با مرورى در رفتار وادعاهاى اين دو نماد جنگ به قضاوت پرداخت. بن لادن از اين واژه براى بسيج جهان اسلام استفاده مى كند و جورج بوش نيز براى بسيج جهان مسيحيت به آن متوسل مى شود. در حالى كه همچنان كه القاعده مطرود جهان اسلام است جهان مسيحيت رهبرى بوش راقبول ندارد.
در
هردو تفكر انسان ها را بدون تبعيض قربانى اهدافى مى كنند، كه در سر
مى پرورانند.
ابعاد
ديگر جهان بينى اين دو رهبر جنگ كه دست برقضا هر دو دنيا را به دوقطب
خير و شر يا تاريكى و ظلمت تقسيم مى كنند شبيه هم يا مكمل همديگراست.
يك طرف مى خواهد به زور انسان ها را وارد مسيرى از تمدن يا همان
ليبراليسم مطلوب نومحافظه كاران كند كه به اعتقادش تنها راه رسيدن به
سعادت اين جهانى است و طرف دوم مى خواهد انسان ها را به زور به زير
بيرق تفكر سلفى گرى بكشاند.
عبارت «هدف وسيله راتوجيه مى كند» سرلوحه سياست هر دو طرف است. هر دو
زور را عليه كشورها و دولت ها براى رسيدن به مقصود مجاز مى دانند و هيچ
يك از طرفين ابايى ندارند كه اين كشتار را يكى تحت نام«مبارزه با
تروريسم» و «ديگرى پيكار با كفار» بنامند.
هر يك براى به كرسى نشاندن تفكر خود كشتار انسان ها را مباح ومجاز كرده اند. آمريكاى بوش با تصويب قوانينى بر سر زنان و كودكان افغانى، عراقى و سومالى بمب هاى چند تنى مى اندازد و در زندان هاى نهان و آشكار شكنجه هاى ضدانسانى غيرقابل تصور به راه مى اندازد و بن لادن همان كار را با شيوه اى ديگر با بريدن سر انسان ها، گذاشتن بمب در باشگاه «بالى» در اندونزيا، در راه آهن مادريد ، در مراكش و الجزاير اعمال ضد انسانى خود را به نمايش مى گذارد.
طرفه آن كه هردوطرف بر اين باورند كه كشتار را براى اهدافى مقدس انجام مى دهند. كشتارها در هر دو تفكر بهاى اجتناب ناپذير آن چيزى است كه قرار است بشر و جهان جديد را به صلح و خوشبختى برساند. آمريكاى بوش مى گويد در پس جنگ عراق ملت هاى در حال توسعه و عقب مانده به قله صلح وآزادى مى رسند و القاعده با برداشت تكفيرى از اسلام قشرى و تأويل ناپذير وعده اسلام مطلوب خويش را مى دهد. بن لادن در اين باور مى دمد كه با قدرت نظامى آمريكا نمى توان رودررو جنگيد، از اين رو بايد به عقبه آن حمله كرد. پايه هايش را در عقبه سست كرد. اين موضوع كه بن لادن آمريكايى ها را چه نظامى چه غيرنظامى، مستحق مرگ مى داند و بى ارتباط با همين برداشت نيست.
آمريكا نيز در عمل با هدف حمله به عقبه جهان اسلام كه كشورهاى مهمى مانند ايران و سوريه و نيز شهروندان بى گناه است هجم مى برد. زن و كودك عراقى قتل عام مى شوند و تهران ودمشق و ... تحريم مى شوند در حالى كه همگان مى دانند كه آنها بى گناهند. بوش و بن لادن هر دو در محاسبات خود عنصر اراده را منظور كرده اند. هر كدام و به هر دليلى مى خواهند هزينه ادامه مبارزه را در عقبه آنقدر بالا ببرند كه طرف مقابل مجبور به عقب نشينى شود. خطر واقعى در اين است كه در هر دو تفكر، مرزى بين گناهكار و بى گناه ، بين نظامى و غيرنظامى و بين همه كسانى كه در عقبه قرار دارند، وجود ندارد. همين برداشت است كه هزينه ها را عمدتاً متوجه بى گناهان و افراد عادى مى كند و كسانى كه به طور مستقيم وارد جنگ شده اند،كمتر خسارت جانى متحمل مى شوند.
جورج بوش براى به كرسى نشاندن انديشه خود، تمامى امكانات نظامى و ابزارهاى سياسى، تبليغى و اقتصادى را در اختيار دارد. در ششمين سال جنگ، او با اين پرسش خانمان برانداز روبروست كه در عالم واقعيت نتوانسته ، مانع بروز حادثه ۱۱سپتامبر، سقوط طالبان و تأمين آرامش درعراق وجهان شود، هر دو متهم اول ناامنى جهان و به يك اندازه مورد تنفر هستند. كسى ديگر به سخن تئوريسين هاى اين جنگ گوش نمى دهد كه روزى نام اين رويارويى را جنگ صليبى، روزى ديگر جنگ سنت و مدرنيته، عده اى ديگر آن را جنگ بين جهان پيشرفته و جهان عقب مانده و تحقير شده بنامند و از آنجايى كه هر دو طرف با تمام توان انسان ها را به بدترين وجه ممكن مى كشند و رعب و كابوس مرگ ديكته مى كنند بهترين نامى كه براى آنها انتخاب كرده اند امپراتورى هاى ترور است. هر دو امپراتور با صدور بيانيه هاى كشتار پى در پى، نويد پيروزى سريع مى دهند. جالب است كه هردو به حجم و گستره سربازانى كه براى اين كشتار اجير كرده اند مى بالند.
بوش به حجم نيروهاى خويش در زمين و فضا ودريا و بن لادن به تشكيلات
القاعده و زيرشاخه هاى وهابى و سلفى كه به قدرت دالرهاى سعودى در
اندونزيا، مالزيا و در شرق آسيا گرفته تا الجزاير و مراكش در شمال
آفريقا و اروپا پراكنده اند. جهان در باره شيوهاى عمل آنان نيز قضاوت
مشابه دارد. بمباران آمريكاى بوش و بمب گذارى هاى بن لادن حيات
انسان ها را مى گيرد و زيرساخت هاى جوامع را از ميان مى برد و به اين
صورت امنيت نيم بندى كه پيش از ۱۱سپتامبر در جهان وجود داشت نيز از
ميان رفته است.
آرشيف حقايق تاريخ گشوده شده است. حقايقى كه همه افكار عمومى را آگاه
از اين ساخته كه القاعده و آمريكا روزى همپيمان بودند درست در همين
دنياى آرمانى سپتامبر، همكارى هاى همه جانبه دهه ۸۰ را ناديده گرفته و
روياروى هم قرارگرفتند. ۱۱ سپتامبر آغاز دوره جديد است؛
اين
دوران با هيچ مقطعى قابل قياس نيست زيرا همه شگفتى هاى تاريخ درآن قابل
جمع است .
دوره اى كه در آن، دو جبهه زير پوشش دو بينش مقدس خشن ترين و زشت ترين نزاع را آغاز كرده اند. جالب است كه پايان آن نيز برهمگان روشن شده است يعنى كسى نيست كه نداند در اين رويارويى سرنوشت ساز، انسانهاى زيادى قربانى شده و خواهندشد و قرار نيست صلح، آرامش و امنيت به اين زودى ها به جامعه بشرى بازگردانده شود. واقعيت اين است كه در رويارويى ميان بن لادن و آمريكا، نيروهاى هردو طرف تحليل رفته و استراتژى دو طرف با عنوان جنگ مقدس و مبارزه با تروريسم آن نيز يكى پس از ديگرى با شكست مواجه شده است و حمايت مردم آمريكا و جهان اسلام به يكسان از دو طرف سلب شده است.
آرزوى القاعده براى بسيج ناراضيان جوامع اسلامى به بار ننشسته است و شواهد مى گويد اين گروه از توان باز توليد خود در اشكال متنوع تر برخوردار نيست.
در سوى ديگر اما آمريكا هيچ گاه گمان نمى كرد كه هزينه حضور در كشورهاى آسيايي بسيار بالا باشد. آمريكايى ها دلخوش از حضور فيزيكى آسان در افغانستان براى تسلط بر نفت آسياى ميانه، گام بعدى را براى تسلط بر بيش از ۳۰۰ميليارد بشكه نفت در عراق برداشتند ولى ماشين جنگى آنها به گل نشست. اگرچه امروز در هر دو مورد، آمريكايى ها مدعى هستند كه به هدف از ميان برداشتن القاعده در افغانستان و عراق نزديك شده اند. آمريكا همزمان با عراق با همين بهانه وارد سومالى وشمال آفريقا شده است اما در آنجا نيز با فاجعه اى مشابه دست به گريبان است.
.