تهيه وگردآورنده:  توفيق امانی

(قسمت دوازدهم )

  

خوشه هاي ازخرمن پربار ادبيات ، تاريخ وفرهنگ

ملابمانعلي

ملابمانعلي (راجي كرماني) از شاعران اواخر قرن دوازدهم و اوايل قرن سيزدهم هجري است در آغاز به «شال بافي» اشتغال داشت چون اسلام آورد مدتي از كرمان دوري گزيد و به عتبات رفت سپس به كرمان برگشت و دوباره به مشهد رفت و چون بكرمان برگشت مورد لطف و حمايت خاص ابراهيم خان ظهير الدوله قرار گرفت و با فراغ بال به نظم «حملهحيدري»‌پرداخت و آنچنان در اين كار مشهور شد كه به وي «فردوسي ثاني و حكيم كرماني» مي گفتند بدانسان كه ابراهيم خان وي را با خود به تهران برد و به حضور فتحلي شاه معرفي كرد، شاه او را با بديهه سرايي آزمود از جمله فتحلي شاه اين مصراع را ساخت تا ملابمانعلي مصراع دومش را بگويد. شاه گفت :«در جهان چون حسن يوسف كس نديد» و ملابمانعلي ساخت : «حسن او دارد كه يوسف آفريد» ظاهرا در برگشت از همين سفر در كرمان بدرود زندگي گفته است. حمله حيدري او در بحر متقارب بر وزن شاهنامه فردوسي سي هزار بيت است بسياري او را به سبب برخي اشعار تند مذهبي «شيعه ي غالي» شمرده اند. از جمله درباره قتل حسين بن علي گويد:

خدا گو بسوي خدا تاختند

خداوند كشتند و نشناختند

مشهور است كه علاوه بر حمله ديواني نيز شامل قصايد و غزليات داشته است و دختر زاده وي كه در كرمان به شغل نانوايي اشتغال داشته و از بين رفته است ديوان را در اختيار داشته است قسمتي از ديوان را خودش و قسمتي ديگر را سيد محمد نور يزدي كتابت كرده بوده است.

بمانعلي اصلش از زردشتيان كرمان بود بواسطه سعادت فطري ذوق اسلام يافت و بخدمت علما و عرفاي كرمان شتفات و بمانعلي نامش دادند و ديده جانش را به نور ولايت شاه اولياء گشادند ،‌طبعش موزون و شايق به مداحي ولي حضرت بيچون گرديد، غزوات و واقعات حضرت رسول عربي و وصي آن حضرت را منظوم كرد و زياده از سي هزار بيت به نظم آورد و بنام ظهير الدوله ابراهيم خان معنون كرد و مورد لطف واقع شد. ظهير الدوله پدر حاجي محمد كريم خان رئيس شيخيه است او مردي ديندار بود و در كرمان مدرسه اي بنا كرد ه كه هنوز به نام وي داير است . چون درگذشت و نواب شاهزاده شجاع السلطنه حسنعلي ميرزا به ايالت كرمان رسيد وقتي بحسب تقدير بخدمتي فقير بدان ولايت افتاد اشعار او را شنيد و به جمع آن ترغيب كرد. در باره وجه تسميه او به بمانعلي داستان زير نقلميشود:«ملابمانعلي در آغاز آيين زردشتي داشته است و لازم به تذكر است كه زردشتيان علاقه فراواني نسبت به حسين بن علي سالار شهيدان دارند و آنجناب را به سبب ازدواج با شهربانو دختر يزدگرد داماد خويش ميشمرند،‌بمانعلي كه معلوم نيست نام زردشتيش چه بوده مبتلا به بيماري غير قابل علاجي ميشود در ايام عاشورا او را از خانه بيرون ميبرند تا سينه زنان را تماشا كند در چنين مشاهده اي منقلب ميشود و گريه فراواني ميكند بطوري كه مدهوش مي افتد در عالم بيهوشي مولاي متقيان را خواب ميبيند كه خطاب به او ميگويند «بمان» ... اين واقعه موجب بهبودي او ميشود و سپس مسلمان ميگردد و نام خود را به بمانعلي تغيير ميدهد و سپس به نظم «حمله حيدري» ميپردازد ».قدرت طبع وي تا بدان حد بوده كه چشم ها را ميبست و في البديه به سرودن ميپرداخت مرقد وي پشت مسجد جامع كرمان واقع است. حمله حيدري راجي ،‌درباره ي زندگي حضرت رسول محمد بن عبدالله و زندگي و جنگهاي مولاي متقيان حضرت علي و مصائب و وقايع كربلا است راجي اثر خود را به تقليد شاهنامه فردوسي سروده است.

فرخي سيستاني

 

ابوالحسن علي بن جولوغ متخلص به فرخي يكي از ستارگان قدر اول آسمان سخن پارسي است. وي در سيستان ديده به جهان گشود و پس از گذشت كودكي به دانش آموزي پرداخت و بياري قريحه خداداد و همت بلند در علوم ادبي و موسيقي به كمال رسيد و سخنوري توانا شد و چنانكه نظامي عروضي صاحب چهار مقاله نوشته است :«شعر خوش گفتي و چنگ تر زدي». فرخي در ؛از جواني پيشكار بود كه در آن روزگار دهقان ناميده ميشدند. فرخي از اين دهقان وظيفه ميگرفت و گذران ميكرد تا آنگاه كه وي را زن و فرزند خاستند و هزينه اش بيفزود چون وجه كفاف نداشت به دهقان نامه نگاشت تا بر راتبه اش بيفزايد. دهقان بر پشت نامه نوشت كه : « اينقدر از تو دريغ نيست و افزون از اين را روي نيست» فرخي ناچار در جستجوي ممدوحي بر آمد كه در پناه او از رنج فاقه برهد. اين گاه شنيد كه اميرابوالمظفر احمد بن محمد والي چغانيان در ماوراء النهر شاهي است ادب پرور و شعر شناس خود نيز شعر مي سرايد و ارج هنر نيك ميداند. فرخي شادمان شد و چكامه اي نغز در وصف شعر و ستايش امير بساخت و آهنگ چغانيان كرد كه مطلعش اين است:

با كاروان حله برفتم ز سيستان

با حله تنيده ز دل ،‌ بافته ز جان

بهاران به سرزمين سبز و خرم چغانيان رسيد و نزد عميداسعد وزير امير ابوالمظفر رفت و اين چكامه برخواند. عميد اسعد از طبع وي در شگفت ماند و تحسينها كرد و از فرخي خواست تا قصيده اي در وصف داغگاه و مدح امير سرود و به پايمردي عميد اسعد به حضور سلطان باريافت. عميد اسعد به شاه گفت«اي خداوند! ترا شاعري آورده ام كه تا دقيقي روي در نقاب خاك كشيده است. كس مثل او نديده است». امير چغاني به فرخي مهربانيها كرد و مرتبه دست بوس ارزاني داشت و در جائي نيكو در مجلس نشستن فرمود. فرخي در پيشگاه امير نخست اين قصيده «با كاروان حله برفتم ز سيستان»‌و پس از آن قصيده داغگاه را (قصيده سمت راست) به آواز حزين و خوش برخواند. سلطان سخن سنج كه از دقائق ادب آگاه بود هر دو قصيده را پسنديد و بر لطف طبع وي آفرينها گفت و به فرخي «صله و جايزه فاخر» ارزاني داشت.پس از آن آهنگ غزنين كرد و به دربار راه يافت و از نزديكان سلطان شد تا آنجا هك در سفر ملتزم ركاب و در حضر از خاصگان بود. فرخي را در مدح محمود چكامه هاي غرا است كه يكي از بهترين آنها قصيده اي است در ذكر فتح سومنات به مطلع:

فسانه گشت و كهن شد حديث اسكندر

سخن نو آر كه نو را حلاوتي است دگر

فرخي علاوه بر محمود ،‌فرزندان او محمد و مسعود و بزرگان دربار غزنين ، خواجه بزرگ احمد بن حسن ميمندي و حسنك وزير و بوسهل حمدوي و ابوبكر حصيري و ابوسهل زوزني و فضل بن احمد اسفرايني وزير را نيز ستوده است. سال وفات فرخي را 429 نوشته اند.

دروصف سلطان محمودغزنوي وغزنه

شهر غزنين نه همان است كه من ديدم پار

چه فتاده است كه امسال دگر گون شده كار

خانه ها بينم پر نوحه و پر بانگ و خروش

نوحه و بانگ و خروشي كه كند روح فگار

كويها بينم پر شورش و سرتاسر كوي

همه پر جوش و همه جوشش از خيل سوار

رسته ها بينم بي مردم و درهاي دكان

همه بر بسته و بر در زده هر يك مسمار

كاخها بينم پرداخته از محتشمان

همه يكسر ز ربض برده بشارستان بار

مهتران بينم بر روي زنان همچو زنان

چشمها كرده ز خونابه برنگ گلنار

حاجبان بينم خسته دل و پوشيده سيه

كله افكنده يكي از سرو ديگر دستار

بانوان بينم،‌بيرون شده از خانه بكوي

بر در ميدان گريان و خروشان هموار

خواجگان بينم باز آمده غمگين ز عمل

كار ناركرده و نا رفته بديوان شمار

مطربان بينم گريان و ده انگشت گزان

رودها بر سر و بر روي زده،‌شيفته وار

لشكري بينم ، سرگشته، سراسيمه شده

چشمها پر نم و از حسرت و غم گشته نزار

اين همان لشكريانند كه من ديدم دي

وين همان شهر و ديار است كه من ديدم پار؟

مگر امسال ملك باز نيامد ز غزا؟

دشمني روي نهاده است بر اين شهر و ديار ؟

مگر امسال ز هر خانه عزيزي گم شد؟

تا شد از حسرت و غم روز همه چون شب تار؟

مگر امسال چو پيرار بناليد ملك؟

ني من آشوب از اينگونه نديدم پيرار

تو نگوئي چه فتاده است؟ بگو گر بتوان

من نه بيگانه ام، اين حال زمن باز مدار

اين چه شغل است وچه آشوب وچه بانگ است وخروش؟

اين چن كار است و چه بار است چه چندين گفتار؟

كاشكي آن شب و آن روز كه ترسيدم از آن

نفتادستي و شادي نشدستي تيمار

كاشكي چشم بد اندر نرسيدي به امير

آه ترسم كه رسيد و شده مه زير غبار

رفت و ما را همه بيچاره و درمانده بماند

من ندانم كه چه درمان كنم اين را و چه چار

آه و دردا و دريغا كه چو محمود ملك

همچو هر خاري در زير زمين ريزد خوار

آه و دردا كه همي لعل بكان، باز شود

او ميان گل و از گل نشود برخوردار

آه و دردا كه بي او هر كس نتواند ديد

باغ پيروزي پر لاله و گل هاي ببار

آه و دردا كه به يكبار تهي بينم ازاو

كاخ محمودي و آن خانه پر نقش و نگار

آه و دردا كه كنون قرمطيان شاد شوند

ايمني يابند از سنگ پراگنده و دار

واي و دردا كه كنون قيصر رومي برهد

از تكاپوي و برآوردن برج و ديوار

واي و دردا كه كنون برهمنان همه هند

جاي سازند بتان را، دگر از نو به بهار

مير ما خفته به خاك اندر و ما از بر خاك

اين چه روز است بدين تاري يا رب زنهار

فال بد چون زنم اينحال جز اين است مگر

زنم آن فال كه گيرد دل از آن فال قرار

مير مي خورده مگردي و بخفته است امروز

دير برخاست مگر رنج رسيدش ز خمار

دهل و كوس همانا كه همي زان نزنند

تا بخسبد خوش و كمتر بودش بر دل بار

اي امير همه ميران و شهنشاه جهان

خيز و از حجره برون آي كه خفتي بسيار

خيز شاها كه جهان پر شغب و شور شده است

شور بنشان و شب و روز بشادي بگذار

خيز شاها ! كه بقنوج سپه گرد شده است

روي زانسو نه و بر تار كشان آتش بار

خيز شاها! كه رسولان شهان آمده اند

هديه ها دارند آورده فراوان و نثار

خيز شاها! كه اميران به سلام آمده اند

بارشان ده كه رسيده است همانا گه بار

خيز شاها! كه بفيروزي گل باز شده است

بر گل نو قدحي چند مي لعل گسار

خيز شاها!كه بچوگاني گرد آمده اند

آنكه با ايشان چوگان زده اي چندين بار

خيز شاها! كه چو هر سال به عرض آمده اند

از پس كاخ تو و باغ تو ،‌پيلي دو هزار

خيز شاها! كه همه دوخته و ساخته گشت

خلعت لشكر و كردند بيكجا انبار

خيز شاها! كه بديدار تو،‌فرزند عزيز

بشتاب آمد،‌ بنماي مر او را ديدار

كه تواند كه برانگيزد زين خواب ترا

خفتي آن خفتن كز بانگ نگردي بيدار

گر چنان خفتي اي شه كه نخواهي برخاست

اي خداوند! جهان خيز و بفرزند سپار

خفتن بسيار اي خسرو خون تو نبود

هيچكس خفته نديده است ترا زين كردار

خوي تو تاختن و شغل ، سفر بود مدام

بنياسودي هر چند كه بودي بيمار

در سفر بودي تا بودي و در كار سفر

تن چون كوه تو از رنج سفر گشته نزار

سفري كان را باز آمدن اميد بود

غم او كم بود،‌ار چند كه باشد دشوار

سفري داري امسال دراز اندر پيش

كه مر آن را نه كران است پديد و نه كنار

يك دمك باري در خانه ببايست نشست

تا بديدندي روي تو عزيزان و تبار

رفتن تو بخزان بودي هر سال شها

چه شتاب آمد كامسال برفتي به بهار

چون كني صبر و جدا چند تواني بودن؟

زآن برادر كه بپروردي او را به كنار

تن او از غم و تيمار تو چون موي شده است

رخ چون لاله او زرد به رنگ دينار

از فراوان كه بگريد بسر گور تو شاه

آب ديده بشخوده است مر او را رخسار

آتشي دارد در دل كه همه روز روان

برساند بسوي گنبد افلاك شرار

گر برادر غم تو خورد شها نيست عجب

دشمنت بي غم تو نيست بليل و به نهار

مرغ و ماهي چو زنان بر تو همي نوحه كنند

همه با ما شده اندر غم و اندوه تو يار

روز و شب بر سر تابوت تو از حسرت تو

كاخ پيروزي چون ابر همي گريد زار

به حصار از فزع و بيم تو رفتند شهان

تو شها از فزع و بيم كه رفتي به حصار

تو بباغي چون بياباني دلتنگ شدي

چون گرفتستي در جايگهي تنگ قرار

نه همانا كه جهان قدر تو دانست همي

لاجرم نزد خردمند ندارد مقدار

زينت و قيمت و مقدار، جهان را بتو بود

عمر خويش از چه قبل بر تو نبرده است بكار

شعرا را بتو بازار برافروخته بود

رفتي و با تو به يكبار رفت آن بازار

اي اميري كه وطن داشت به نزديك تو فخر

اي اميري كه نگشته است به درگاه تو عار

همه جهد تو در آن بود كه ايزد فرمود

رنج كش بودي در طاعت ايزد هموار

بگراراد و بروي تو مياراد هگرز

زلتي را كه نكردي تو بدان استغفار

زنده بادا بوليعهد تو نام تو مدام

اي شه نيكدل نيكخوي نيكو كار

دل پژمان به وليعهد تو خرسند كنار

اين برادر، كه زد اندر دل از درد تو نار

اندران گيتي ايزد دل تو شاد كناد

به بهشت و به ثواب و به فراوان كردار .

 

 

از هر چمن سمنی