تهيه وگردآورنده:  توفيق امانی

(قسمت سیزدهم )

  

خوشه هاي ازخرمن پربار ادبيات ، تاريخ وفرهنگ

ببو جان

نام او حلیمه و در سنه 1280 یا 1282 در بارانه کابل تولد یافته پدرش میر عتیق الله خان از اولاده میر واعظ و مادرش دختر امیر دوست محمد خان بود. بی بی حلیمه در خانه پدر علوم متداوله را آموخته ، در ادب و شعر معلومات خوبی داشت و از جوانی بسرودن اشعار میل پیدا کرد. در سنه 1296 وقتیکه امیر عبدالرحما ن خان بطرف کابل آمد ، شب در باغ بلند توقف کرد و در آنجا با عیان و ارکان دولت ملاقات نمود در ضمن صحبت با سردار محمد یوسف خان پرسید: که آیا کدام سردار زاده یا خواهرزاده ایکه لیاقت همسری را با او داشته باشد سراغ دارد؟ سردار محمد یوسف خان  فورآ بی بی حلیمه را که در آن زمان 15 یا 16 ساله و در حسن و جمال د لفریبی داشت بخاطر آورده او را به امیر عبدالرحمان خان معرفی نمود و چند روز بعد از ورود مشارالیه بکابل نکاح اوبا بی بی حلیمه بسته شد. اولین کار او بعد از نکاح ، بخشید ن مهر خویش به امیر عبد الرحمن خان بود و چند روز بعد از آن بدون اجازه شوهر به بندیخانه رفته حکم داد تا تمام محبو سین را رها کنند.وقتیکه ا میر عبدالرحمن خان از ین قضیه آگاهی یافت بر آشفت ولی نظر به علاقه و محبتی که بخانم جوان خود داشت او را بخشید از او قول گرفت که دوباره بدون مشوره و نصیحت او بچنین کار ها اقدام ننماید. بی بی حلیمه یک زن نهایت سخی و مهمان نواز بوده خانه او هرگز از مهمان و فقرا خالی نبود و همیشه در صدد کمک با غربا و بینوایان بود. حیات او با شوهرش بسیار بخوشی میگذ شت ، چه طوریکه قبلآ گفته شد امیر عبدالرحمن خان او را از صمیم قلب دوست داشت، خرسندی او را ا زهر چیز بالاتر میشمرد. محبت او به اندازه بود که اگر چه شاعر نبود و گاهی شعر نمیسرود تنها در وصف بی بی حلیمه که بر او لقب( ببو جان ) را گذاشته بود ، قطعه ذیل را گقت:

مهد علیا صدر کبیری بی بی عفت شیم                 

زآنکه از عزت شهش خوانده عیال محترم

الحق از مادر نزاده دختری امزاد او

صاحب حلیم و جاه و مایه جود و کرم 

ببو جان گردش و میله را بسیار دوست داشت ، و هر سال از اول بهار تا زمانیکه برف زمین را می پوشاند، نقریبآ هر روز بباغی رفته ، روز را در آنجا میگذ شتاند . در آن هنگام خودش و مصاحبین و نوکران زنانه لباس مردانه پوشیده بالای آن پالان سیاه دراز می انداختند و چهره را  با نقاب سیاه عینک دار میپوشانیدند. چون ببو جانی به شعر و ساز علاقه مفرطی داشت ، هر شب بهترین نوازندگان و خوانندگان آن زمان را نزد خود خواسته تا نیمه شب بخواند ن آنها گوش میداد و از مهارت ایشان لذ ت می برد . وقتیکه امیر عبدالرحمن خان از کابل عزیمت می نمود ، ببو جان جانشین او بوده تمام امور دولتی را اداره میکرد و چون صاحب هوش و تدبیر خدا داد بودبخوبی از این عهده بیر ون می گرد ید . ببو جان صاحب دو پسر گردید ، ولی اولی در طفولیت از دنیا رفت . بعد از وفات امیر عبدالرحمن خان این ملکه با وفا چندین سال در گلستان سرا ی کابل سکونت داشت ولی در اواخر حیات خود آنرا برای مکتب مستورات واگذار شده در قلعه هاشم خان اقامت گردید. وفات ببو جان ساعت چهار و نیم صبح روز چهار شنبه 20 جوزا سته 1304 هجری شمسی واقع شد و در جوار تمیم انصار رحمتالله علیه مدفون است. چنانچه قبلآ گفته شده ببو جان طبع موزون داشت و گاهی شعر میسرود ولی متاسفانه اکثر ا شعارش از بین رفته و جز چند بیتی که در اخبار (ارشاد النسوان) بطبع رسیده ، چیری بافی نما نده . گویند روزی ضیا الملته والدین امیر عبدالرحمن خان یکد سته نرگس برای او فرستاد و او برای ادای تشکر فرد ذیل را نوشت:

نرگس صد برگ از د ست شهنشاهم رسید

بر سر خود ماند م و بر چشم تر مالید مش

این  بیت نیز از نتایج افکار اوست:

از برای خدا بلند کنید

بر سر خود لوای استقلال

باد شیرین دهان ملت ما

یا رب از میوه های استقلال

میکشم بعد از این بدیده خود

سرمه از خاک پای استقلال.

قاآني و مرثيه درادبيات فارسي

بارد چه ؟ خون  زديده ، چسان ؟ روز و شب ، چرا ؟

از غم ،‌ كدام غم ؟ غم سلطان اوليا

نامش كه بد ؟ حسين ،‌ زنژاد كه ؟ از علي

مامش كه بود ؟ فاطمه ، جدش كه ؟ مصطفي

چون شد شهيد ؟ شد بكجا ؟ دشت ماريه

كي ؟ عاشر محرم . پنهان ؟ نه بر ملا

شب كشته شد  ؟ نه ،‌ روز . چه هنگام ؟ وقت ظهر

شد از گلو بريده سرش ؟ ني ني از قفا

سيراب كشته شد ؟ نه . كس آبش نداد ؟ داد ،

كه ؟ شمر. از چه چشمه ؟ ز سر چشمه فنا

مظلوم شد شهيد ؟‌ بلي . جرم داشت ؟‌ نه

كارش چه بد ؟‌ هدايت . يارش كه بد ؟ خدا

اين ظلم را كه كرد ؟ يزيد . اين يزيد كيست ؟

ز اولاد هند . از چه كس ؟ از نطفه زنا

خود كرد اين عمل ؟ نه . فرستاد نامه اي

نزد كه ؟ نزد زاده مرجانه (لع) دغا

« ابن زياد (لع) » زاده « مرجانه » بد ؟ نعم

از گفته « يزيد (لع) » تخلف نكرد ؟ لا

اين نابكار كشت حسين را بدست خويش ؟

نه ! او روانه كرد سپه سوي كربلا

مير سپه كه بد ؟ عمر سعد (لع) . او بريد

حلق عزيز « فاطمه (س) » ؟ نه ، شمر (لع) بي حيا

خنجر بريد حنجر او را نكرد شرم

كرد از چه ؟ پس بريد ؟ نپذيرفت از و قضا

بهر چه ؟ بهر آنكه شود خلق را شفيع

سر شفاعتش چه بود ؟ نوحه و بكا

كس كشته شد هم ا زپسرانش ؟ بلي دوتن

ديگر كه ؟ نه برادر ديگر ؟ كه ؟ اقربا

ديگر پسر نداشت ؟ چرا داشت آن كه بود ؟

سجاد ، چون بد او به غم و رنج مبتلا

ماند او به كربلا ي پدر ؟ ني ، به شام رفت

با عز و احتشام ؟ نه با ذلت و عنا

تنها ؟ نه با زنان حرم . نامشان چه بود؟

زينب ، سكينه ، فاطمه ، كلثوم بينوا

بر تن لباس داشت ؟ بلي گرد رهگذار

بر سر عمامه داشت ؟ بلي ، چوب اشقيا

بيمار بد ؟ بلي ، چه دوا داشت ؟ اشك چشم

بعد از دوا غذاش چه بد ؟ خون دل غذا

كس بود همرهش ؟ بلي ، اطفال بي پدر

ديگر كه بود ؟ تب كه نمي گشت از و جدا

از زينب زنان چه بجا مانده بد ؟ دو چيز

طوق ستم بگردن و خلخال غم به پا

گبر اين ستم كند ؟ نه ، يهود و مجوس ؟ نه

هندو ؟ نه . بت پرست ؟ نه ، فرياد از اين جفا

قاآني است قائل اين شعرها ؟ بلي

خواهد چه؟رحمت .از كه؟ زحق . كي؟صف جزا .

محتشم كاشاني

بازاين چه شورش است كه در خلق عالم است

با ز اين چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است

باز اين چه رستخيز عظيم است كز زمين 

 بي نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است

اين صبح تيره باز دميد از كجا كزو

كار جهان و خلق جهان جمله درهم است

گويا طلوع مي كند از مغرب آفتاب

 كآشوب در تمامي ذرات عالم است

گر خوانمش قيامت دنيا بعيدنيست 

اين رستخسز عام كه نامش محرم است

در بارگاه قدس كه جاي ملال نيست 

سرهاي قدسيان همه بر زانوي غم است

جن و ملك بر آدميان نوحه مي كنند 

گويا عزاي اشرف اولاد آدم است

خورشيد آسمان و زمين نور مشرقين

پرورده كنا ررسول خدا حسين.

فياض لاهيجی در مدح فاطمه زهرا

چنان به صحن چمن شد نسيم روح افزا

كه دم ز معجز عيسي زند نسيم صبا

ز بس هوا طرب انگيز شد به صحن چمن

ز ذوق غنچه نمي گنجد اندرون قبا

نهال سروز چمن سر به ابر مي سايد

ز بس گرفته ز فيض بهار نشو ونما

ز بس كه عيش فزا گشته موجهاي نسيم

كند به كشتي غم كار موجه بر دريا

چگونه مرغ نشيند خمش كه فيض نسيم

زبان سوسن خاموش را كند گويا

چسان ز جلوه ي پرواز بلبل استد باز

كنون كه صورت ديبا پرد به بال صبا

ميان ابر سيه آفتــــــاب پنهان اســت

چــو زير طره ي شبرنگ چهره زيبا

شده است قوس قزح چون كمان حلاجي

كه پنبه مي زند از ابر و مي دهد به هوا

شكفته مي وزد هر حرف غنچه از قلمم

گه رقم زدنش چون كنم خيال صبا

چنين كه روح فزا گشته است پنداري

هوا شميم گرفته ز تربت زهرا (س)

چه تربتي كه بود آبروي گوهر دين

چه تربتي كه بود نور چشم نور و ضيا

چه تربتي كه بود تنگش از گرانقدري

عبير جيب و بغل گر نمايدش حورا

خجسته تربت پاكي كه گوهر عصمت

در او گرفته چو در در دل صدف مأوا

نهانگلشن عصمت گل صديقه ي دين

سرور سينه ي بي كينه ي رسول خدا

گرانبها صدف گوهر حسين و حسن

قيـــــاس منتـــــج قــدر ائمّـــه والا

زهي جلالت قدري كه زاده ي نسبش

بزرگ ملت و دين است تا به روز جزا

بود ز غايت عصمت به ذات پاكش ختم

چنانكه ختم نبوت به خواجه ي دو سرا

عروس كنه جلالش نقاب نگشايد

مگر به حجله ي علم خداي بي همتا

طهارت نسب او را سلامي از آدم

جلالت حسب او را پيامي از حوا

مرا چه حد كه كنم وصف رتبه ي شأنت

مرا چه حد كه شوم در خور تو مدح سرا

تويي كه مدح تو كرده خداي عز و جل

تويي كه وصف ترا كده خواجه ي دو سرا

نقاب قدر تو بگشوده بضعة منـّــــي

علو شـــــأن تو بنموده از من آذاها

چه حاجت است به تعريف رتبه ات كه بس است

علو شأن تو را رتبه ي ائمه گوا

غبار درگهت آرايش نسيــــــم بـــــهــــار

ز گــــرد بارگهـــــــت آبروي باد صبا

خدايگانا سويم توجهي كــــــه شــــــود

ز پــــا فتادگيــــم دستگيــــر روز جـــزا

من و مناسبت خدمتت زهي اميــــــد

مــــن و موافقت طاعتت خجسته رجا

مرا توقع لطفت بسي است حسن عمل

مرا توجه فضلت بس است خير جزا

ز من نه در خور شأن تو مدحتي لايق

ز من نه در حق جاهت ستايشي بسزا

من و ستايش فضل تو دعويي است خلاف

من و سرودن مدحت مظنه اي است خطا

كه معترف به جلال تو ام زهي توفيق

كه معرفت به تو ام حاصل است شكر خدا

هميشه تا كه ز لطف و ز قهر در عالم

معززنـــــــد احبّــــــا مذلّلنــــد اعدا

عزيز لطف تو بادا چو دوستان فيّـــاض

ذليل قهر تو اعدا هميشه در همه جا.

 

 

از هر چمن سمنی