تهيه وگردآورنده:  توفيق امانی

(قسمت پانزدهم )

  

خوشه هاي ازخرمن پربار ادبيات ، تاريخ وفرهنگ

خلاصه داستان ويس و رامين

در دربار شاه موبد پري رويان بسياري بودند كه يكي از آنان شهرو نام داشت. شاه موبد بر آن بود تا با او ازدواج كند اما شهرو عذر آورد كه چند فرزند زاييده و پير شده است. پس پيمان بستند كه هرگاه شهرو دختري بزايد او را به زني به شاه موبد (منيكان) بدهد. شهرو دختري زاييد و برا و نام ويس نهاد. ويس را به دايه سپرد و دايه ويس را به خوزان برد. از قضا رامين برادر شاه موباد هم نزد همان دايه در خوزان بود. ويس بزرگ شد و دايه نامه يي به شهرو نوشت تا دختر خود را ببرد. ويس را به نزد مادر بردند و شهرو او را به عقد پسر خود (يعني برادر ويس)‌كه ويرو نام داشت درآورد. شاه موبد پس از اطلاع از اين امر برادر خود زرد را به نزد شهرو فرستاد تا پيمان ساليان پيش را به او يادآوري كند. ويس بر عشق ويرو ابرام كرد. شاه ه به جنگ ويرو آمد اما موفق نشد. پس نامه اي با هداياي بسيار به نزد شهرو فرستاد و او را فريفت . شهرو شبانه دروازه شهر را گشود و شاه ۀ‌ويس را ربود. ويس بسيار غمناك بود و دايه همواره او را به صبوري اندرز مي داد. رامين برادر شاه موبد نيز كه سخت عاشق ويس بود به دايه ملتجي شد. ويس ب هيچ روي حاضر نبود دست از عشق ويرو بازدارد . سرانجام دايه با چرب زباني او را فريفت و دلش را به رامين نرم ساخت.شاه موبد از عشق ويس و رامين آاگه شد. ويس اعتراف كرد كه رامين را دوست دارد شاه به ويرو شكايت برد. ويرو خواهر خد را اندرز داد اما سودي نبخشيد . شاه موبد ويس را به همدان به نزد مادر و برادرش باز فرستاد . رامين خود را ببيماري زد و از شاه اجازه سفر گرفت و بدين حيله به نزد ويس رفت . چون شاه موبد از جريان مطلع شد به همدان رفت و خواست تا ويرو را مجازات كند. ويرو خواهر را دوباره در اختيار شاه قرار داد. چون ويس در دفاع از خود مطالبي را حاشا كرده بود. قرار شد از او و رامين آزمايش «ور» يعني عبور از آتش به عمل آيد تا گناهكار بودن يا بيگناهي آنان معلوم شود . ويس و رامين ترسيدند و گريختند و مدت ها از آنان خبري نبود. تا آن كه رامين به مادر خود نامه يي نوشت و مادر هم دل شاه موبد را نرم كرد و رامين و ويس بازگشتند . چون شاه ، ويس را ديد همه اندوه و خشم خود را فراموش كرد و چون قرار بود با قيصر روم جنگ كند ، ويس را در دزاشكفت محبوس كرد و رامين را به همراه خود برد. رامين از فراق ويس بيمار شد . پس او را از ادامه ي سفر منع كردند. رامين به پاي دزاشكفت آمد ويس و دايه چهل ديباي چيني را به هم بافتند و به پايين آويختند و رامين با گرفتن آن وارد دز شد. شاه موبد از روم بازگشت و يكسره به دز رفت . زيرا از جريان آگاهي يافته بود. رامين گريخت و شاه ويس و دايه را به شدت تنبيه بدني كرد. شهرو مي گريست و مي گفت دختر مرا خواهي كشت و خود شاه هم ميگريست . از طرفي زرد هم از رامين شفاعت كرد و شاه رامين را بخشود . سرانجام ويس را در همان دز بازگذاشت و به دايه سپرد و تمامي درها را قفل كرد ويس دوباره از دز خارج شد و در باغ به رامين پيوست موبد از كار آنان آگاهي يافت و دايه را به شدت زد رامين گريخت شاه خواست ويس را بكشد اما زرد مانع شد و گفت كه رامين در باغ نبوده است. ويس هم دروغي بافت و جان خود را نجات داد.

رامين به خراسان رفت و آنجا فرزانه يي به نام بهگوي او را به ترك اين عشق پر ماجرا اندرز داد. از طرفي شاه هم ويس را پند و اندرز داد و ويس متعهد شد كه از اين پس خلافي نكند. رامين هم از شاه پوزش خواست و به گوراب رفت و با گل دختر رفيدا ازدواج كرد. سپس نامه يي به ويس نوشت كه من زندگاني  سعادتمندانه يي يافته ام و ديگر كاري به كار تو ندارم . ويس دايه را با پيغامي به سوي رامين به گوراب فرستاد. رامين به دايه بي اعتنايي كرد. ويس نامه يي به رامين نوشت و اورا به سبب پيمان شكني و بد عهدي ملامت كرد. رامين از پيوند با گل پشيمان شد. و به ويس نامه يي عاشقانه نوشت و در طلب او به مرو رفت. شاه خواست رامين را با خود به شكار برد. اما رامين خود را به بيماري زد. نامه ي رامين به ويس رسيد و ويس هم پاسخي براي رامين نوشت.رامين سرانجام زرد را كشت و گنج شاه موبد را به چنگ آورد. شاه موبد از موضوع اطلاع يافت. اما چون در حال جنگ بود نتوانست بازگردد و قضا را در همان جنگ درگذشت . رامين به پادشاهي رسيد و با ويس ازدواج كرد.رامين صد و ده سال عمر يافت و هشتاد و سه سال پادشاهي كرد و از ويس صاحب دو فرزند شد. سرانجام ويس درگذشت و رامين پادشاهي را به پسر خود سپرد و خود تا پايان زندگي مجاور آتشگاه ،‌نزديك دخمه ي ويس ،‌عمر را به گريه و زاري گذراند.

آغاز داستان

نوشته يافتم اندر سمرها

زگفت رايان اندر خبرها

كه بود اندر زمانه شهرياري

به شاهي كامگاري ،‌بختياري

همه شاهان مر او را بنده بودند

ز بهر او به گيتي زنده بودند

چه خرم جشن بود اندر بهاران

به جشن اندر سراسر نامداران

ز هر شهري سپهداري و شاهي

ز هر مرز ي پريرويي و ماهي

نشسته در ميان مهتران شاه

چنان كاندر ميان اختران ماه

سر شاهان گيتي شاه موبد

كه شاهان چون ستاره ماه ، موبد

به پيش اندر نشسته جنگجويان

ز بالا ايستاده ماهرويان

بزرگان مثل شيران شكاري

بتان چن آهوان مرغزاري

قدح پر باده گردان در ميان شان

چنان كاندر منازل ماه رخشان

ز يكسو مطربان نالنده بر مل

دگر سو بلبلان نالنده بر گل

همه كس رفته از خانه به صحرا

برون برده همه ساز تماشا

ز هر باغي و هر راغي و رودي

به گوش آمد دگرگونه سرودي

شهنشه نيز هم رفته بدين كار

به زينتها و زيورهاي شهوار

بدين سان بود يك هفته شهنشاه

به شادي با بزرگان گاه و بيگاه.

خواجه عماد الدين علي فقيه

 

شيخ الاسلام خواجه عماد الدين علي فقيه كرماني متخلص به عماد از شاعران استاد قرن هشتم هجري است و از معاصران سلطان ابوسعيد بهادر خان . از از شعراي زمان شاع شجاع بود وي شيخ و خانقاه دار بوده است و شاه شجاع نسبت به او اعتقادي عظيم داشت گويند وي گربه اي داشت و او را تعليم داده بود كه هر گاه نماز مي گزاردگربه وي نيز از او پيروي ميكرد و غزل معروف حافظ نيز بدين معني اشارت دارد كه :

صوفي نهاد دام و سر حقه باز كرد

بنياد مكر با فلك حقه باز كرد

وي در انواع سخن استادي به كمال بوده است .

به معالجت چه حاجت دل دردمند ما را

نشنيده ام وجودي كه به جان خرد فنا را

هوس هلاك دارم كه ز غم خلاص يابم

كه مريض درد عشقت نكند طلب دوا را 

سزد ار ملال دارد ، دل من ز عمر فاني

به جهان چه عيش دارم كه طلب كنم بقا را

چه غريبم آيد از تو كه ز در مرا براني

كسي اين روا ندارد كه براند آشنا را

نه به كوي بينوايان گذري كني به احسان

نه به جان دردمندان نظري كني خدا را

***

غافل منشين جانا كاين جا خطر جان است

تن خسته و لب تشنه ره دور و بيابان است

خيمه زده هام جايي در راه غمش كانجا

تا چشم زدم بر هم سيل آمد و طوفان است

شوريده دلم هر شب كز باد صبا پرسد

احوال سر زلفش گويد كه پريشان است

اي بي خبر از معني صورت به چه آرايي

صافي شو اگر مردي صوفي شدن آسان است

تنها نه منم عاشق بر منظر زيبايي

هر زاهد پيدا را صد شاهد پنهان است .

از منظومه صحبت نامه

شنيدم ز عشاق صاحبنظر

كه غافل ندارد ز عشرت خبر

خرد بسته چشمي است مانند باز

در اين صيد هم چشم عشق است باز 

خرد ماكيان است و عنقاست عشق

خرد خلوتي تنگ و صحراست عشق

خرد جسم و عشق است جان جهان

خرد خاك و عشق است آب روان

خرد خرده گير است بگريز از او

به پرهيزگاري بپرهيز از او

قرين تو عشق است با او نشين

كه تن را به از جان نباشد قرين

شراب محبت كسي نوش كرد

كه پند اديبان فراموش كرد

در اين ره كسي گردن افراخته است

 كه در راه جانان سر انداخته است

.

 

 

از هر چمن سمنی