تهيه وگردآورنده: توفيق امانی
(قسمت هفدهم )
خوشه هاي ازخرمن پربار ادبيات ، تاريخ وفرهنگ
زن وکابل درشاهنامه
اولين زن خردمند وسفيردر تاريخ ، زنى است هنرمند و پيام آور كه براى اولين بار در تاريخ سفارت، به ديدار مهاجم سرزمين خود «سام نريمان» پدر «زال زر» مى رود چنان با لطف بيان و سخن هاى دلنشين و دلپذير موافقت او را در آشتى دادن دو سرزمين به دست مى آورد كه از وقوع جنگى بزرگ و خانمان سوز پيشگيرى مى كند و او كسى نيست جز «سيند خت» همسر «مهراب» شاه كابلي، مادر «رودابه» و مادر رستم، يكى از خرد مند ترين چهره هاى شاهنامه. سيندخت در دليرى، درايت، چاره انديشى، سخنورى، انديشه و سياست چنان مشهور و شايسته ستايش است كه لقب «اولين سفير زن» و «سفير صلح» در شرق باستان را به خود اختصاص داده است. در داستان زال و رودابه حكيم ابوالقاسم فردوسى مى خوانيم، پس از آنكه زال فرمان شاهى كابلستان را از منوچهر شاه مى گيرد و براى گردش به قلمرو خود مى رود، مهراب فرمانرواى كابل براى اداى احترام و نثار هديه به ديدار او مى شتابد. زال را ديدار مهراب خوش مى آيد و پس از رفتن مهراب او را مى ستايد. يكى از پهلوانان، زال را نويد مى دهد كه:
پس پرده ا و يكى د ختر ا ست
كه رويش
زخورشيد نيكوتر است
و آنقدر مى گويد كه زال ديوانه مى شود و آرزومند وصل يار ناديده.
از آن سو مهراب پس از بازگشت به ايوان خود در پاسخ به سؤال همسرش سيندخت كه
مى پرسد اين جوان پير سر را چگونه ديدى؟ چنان از آراستگى و جوانى و فر،
زال مى گويد كه دل دخترش رودابه را كه پنهانى به سخنان پدر گوش ايستاده،
بيقرار و ناشكيبا مى كند. طورى كه در نهان و به يارى كنيزكان مقدمات ديدار
با معشوق ناديده را در مشكوى خود فراهم مى كند.
در اين ديدار كه درنهايت ادب و خويشتندارى صورت مى گيرد هر دو به پيوندى
جاودان پيمان مى كنند.
زال پس از بازگشت، وفاى به عهد مى كند و به پدرش سام نامه مى نويسد، سام به
ناچار با خردمندان به مشورت مى نشيند، سپس با پسر همد ست مى شود، اما با
اين شرط كه از منوچهرشاه كه در آن زمان، پادشاهى سرزمين پهناور ي را داشت و
بسيارى كشورها به او خراج مى دادند، اجازه وصلت بگيرد.
از اين سو سيندخت از راز د ختر خبر مى شود. اين ماجراى عاشقانه چنان او را
گريان مى كند كه زار و پژمرده مى شود، زيرا آگاه است و خوب مى داند كه دو
خاندان همسنگ و هم وزن هم نيستند و مهم تر اينكه اگر منوچهر شاه بشنود،
آنقدر از اين عشق ناسنجيده خشمگين خواهد شد كه فرمان ويرانى كابل را
مى دهد.
رودابه سيندخت را با اين نويد كه جهان پهلوان سام نيز با زال درباره اين
پيوند همد ست شده است، اند كى تسكين مى دهد، ولى غم ناهموارى راه چنان بر
سيندخت سنگين است كه رنگ رخسار او مهراب را به پرسش وامى دارد. سيندخت زنى
است شوهر دوست،
راستگو و پاك اند يش، پس ماجرا به مهراب مى گويد. مهراب آه سرد برمى آورد،
زيرا مى داند اين ماجرا كينه ديرينه اى را كه ميان اجداد خاندان او و
منوچهر است، زنده مى كند، كينه اى كه به جنگ ميان نيايش ضحاك و فريدون،
نياى بزرگ منوچهر، برمى گردد، پس تيغ مى كشد تا رودابه را بكشد. در اينجا
سيند خت اولين نقش خود را براى جلوگيرى از پيش آمدن واقعه اى تلخ، به خوبى
ايفا مى كند. برپاى مى جهد و دو د ست در كمر او حلقه مى كند. سپس مهراب را
كه از خشم خون به چشم آورده با گفتارى نرم نويد مى دهد كه به دلت بيم راه
مده. زيرا سام نيز با پسرش زال در اين كار همدست است.
چنين گفت مهراب كاى ماهروى
سخن هيچ با من به كژى مگوى
بدوگفت سيندخت كاى سرفراز
بگفتار كژى مبادم نياز
گزند تو پيدا گزند من است
دل دردمند تو بند من است
چنين است و اين بردلم شد درست
همى بدگمانى مرا از نخست
سپس از مهراب مى خواهد كه پيمان كند و سوگند خورد كه به رودابه گزند نرساند
و مهراب كه اكنون آرام يافته، چنين مى كند. از آن سو، سام خود را به درگاه
منوچهرشاه مى رساند تا براى اين وصلت از او كسب اجازه كند، اما منوچهر كه
پيشتر، خبر را از كارآگهان شنيده است، بدون آنكه به سام فرصت سخن گفتن دهد،
به او فرمان لشكركشى و ويرانى كابل را مى دهد. سام نيز به ناچار چنين
مى كند.
از يك سو زال چنان آشفته مى شود كه بى فوت وقت، رهسپار كاخ منوچهر مى گردد
و از يك سو مهراب با شنيدن خبر لشكركشى سام چنان هراسان و خشمگين، كه باز
شمشير مى كشد و به سيند خت مى گويد كه اى زن كنون كه دخترت برايم ننگ به
بار آورده، چاره اى كه تو و آن دختر ناپاك تن را بردار كشم، مگر منوچهر از
اين خشم و كين برآسايد. اين بار نيز سيند خت ژرف بين است كه در اين فضاى
سراسر اضطراب و آشفتگى، به سرعت به چاره انديشى مى نشيند و سپس شهباز سخن
را اينچنين به پرواز مى آورد:
- اى شاه خورشيد خش، يك سخن از من بشنو و سپس هرچه مى خواهى بكن.
تو را گنج و خواسته بسيار است، اندكى از آن را به من ببخش كه روزگار، آبستن
حادثه شده است و روشنى روز، شبى تار باشد كه اين تيرگى را خود بزدايم و روز
را چون چشمه اى رخشان و جهان را چون نگينى بد خشان كنم. محراب
مى گويد: در ميان يلان سخن به راز مگو، يا به روشنى سخن بگو يا آماده
پوشيدن چادر خون بر تن باش. سيند خت به آرامى مى گويد: همسر نامدارم! تو
را به ريختن خونم نياز نباشد، چون اراده كرده ام روز ديگر خد مت سام روم و
اين تيغ كين را كه از نيام كشيده شده به جاى خود باز گردانم. فردا آنچه را
كه شايسته است مى گويم و با خرد و دانش خود، انديشه و گفتار خام او را
خواهم پخت. پس از تو گنج و خواسته، و از من رنج جان! . مهراب مى پذيرد و
به او كليد گنج خانه را مى دهد و مى گويد: اين تو و اين گنج و گوهر و
پرستنده و اسب و كلاه، مگر با درايت تو كابل از اين كين كشى امان يابد.
در پايان باز سيند خت از مهراب پيمان سخت مى گيرد كه به جان رودابه گزند
نرساند، سپس چست و چابك و چاره جو به آماده سازى گنجى بزرگ مى پردازد: سه
صد هزار د ينار، ده اسب گرانمايه با ساز و برگ سيمين، پنجاه پرستنده
زرين كمر، شصت پرستنده زيبارو با گردن آويز و جام هاى زرين پر از مشك و
كافور و ياقوت و گوهرهاى بسيار، صد ماده اشتر سرخ موى، صد اشتر باركش. تاج
شاهوارباياره و طوق و گوشوار، دوصد تيغ هندى آبدار، تخت زر، چهارپيل هندى
و...
بياراست تن را به ديباى زر
به در و به ياقوت پرمايه بر
يكى ترگ رومى به سر برنهاد
يكى باره زيراندرش همچو باد
شتابان و جلوه كنان خود را به درگاه سام مى رساند، بى هيچ آواز و ذكرنامى.
پرده داران به سام خبر مى دهند كه فرستاده اى از كابل آمده. سام بار
مى دهد. سيندخت از اسب فرود مى آيد و خرامان به درگاه مى رود، زمين ادب
مى بوسد و بر پهلوان زمين، آفرين مى كند. گنج و نثار و پرستنده و اسب و
پيل را رده بر مى كشد و يكايك پيشكش مى كند، چنانكه سام خيره مى شود.
پر اند يشه بنشست، بر سان مست
به كش كرده دست و سرافكنده پست
كه جايى كجا مايه چندين بود
فرستادن زن چه آيين بود؟
سام از يك سو در حيرت است كه از كى تا به حال زنى به رسولى و همپرسگى جنگى
مى آيد و از يكسو در اين انديشه كه اگر گنجينه را بپذ يرد، شاه بر او غضب
خواهد كرد و اگر نپذ يرد، زال بسيار آزرده خاطر خواهد شد، به طورى كه نزد
سيمرغ باز خواهد گشت. پس دستور مى دهد، گنجور زال هدايا را به نام «مه
كابلستان» تحويل بگيرد. سيندخت چون چنين ديد، دانست كه بدى از او دور شده و
بخت به كامش است؛ پس به سه پرستنده سمن رخ خود فرمان داد جام به دست گيرند
و سر تا پاى سام را گوهرافشان كنند. چون اين آيين به پايان رسيد، سيند خت د
ست به جادوى كلام برد:
- اى پهلوان! اى كه با راى تو پير جوان مى شود، بزرگان، دانش و خردورزى را
از تو آموخته اند. با مهر تو دست هر بدى بسته مى شود و با گرز تو شاهراه
ايزدى باز، اگر گناهى هست، از مهراب است كه اكنون از مژه خون مى چكاند نه
بى خبران كابل، ما همه زنده به رأى تو و پرستنده خاك پاك توييم.
از آن ترس، كو هوش و زور آفريد
درخشنده ناهيد و هور آفريد
نيايد چنين كارش از تو پسند
ميان را به خون ريختن برمبند
تو دانى نه نيكوست خون ريختن
ابا بى گناهان بر آويختن
خداوند ما و شما خود يكى است
به يزدان مان هيچ پيكار نيست
سام مى گويد، آنچه مى پرسم براستى جواب بده، نسبت تو با مهراب چيست و آن
دختر را زال چگونه ديده و نيز بگو د خت مهراب را روى و موى و خوى و فرهنگ و
بالا و ديدار چگونه است؟ . سيندخت مى گويد: پهلوان! نخست پيمانى سخت از تو
مى خواهم كه به جانم گزند نرسد. سام پيمان مى بندد. سيندخت زمين ادب
مى بوسد و مقتد ر بر پاى مى ايستد: - اى پهلوان! من زن مهراب روشن روانم و
مام رودابه ماهرو. آمدم تا بدانم هواى تو چيست و در كابل د وست و د شمن تو
كيست؟ . اگر ما بد گوهر و گناهكاريم و نه در خور پادشاهى، من اينك به پيش
تو ايستاده ام. كشتنى را بكش و بستنى را ببند، اما دل بى گناهان كابل را
مسوز.
سخن ها چو بشنيد ازو پهلوان
زنى ديد با راى و روشن روا ن
چنين داد پاسخ كه پيمان من
درستست اگر بگسلد جان من
تو با كابل و هر چه پيوند توست
بمانيد شادان دل و تندرست
بد ين نيز همداستانم كه زال
زگيتى چو رودابه جويد همال
اكنون اى بانوى نيك رأى و ژرف بين، هيچ اند يشه و اندوه به دل راه مده كه
اگر جانم بگسلد، از پيمانم نگسلم. پيش از اين زال خود به خدمت منوچهرشاه
رفته است، اكنون خود نيزنامه اى ، خد متش خواهم فرستاد و به جد، كار شما را
پى خواهم گرفت. اكنون؛
به كابل بباش و به شادى بمان
از اين پس مترس از بد بد گمان...
شكفته شد آن روى پژمرده ماه
به نيك اخترى برگرفتند راه
و بدين ترتيب رسالت بانويى شايسته، سخنور، خرد مند، پاك اند يش،
خانواده دوست، آگاه به آداب و رسوم زمان، دلير و آگاه به امور سياسى، با
پيروزى هر چه تمام تر ختم به خير و صلح و شادى مى شود و در تاريخ به لقب
«اولين سفير زن» و «بانوى صلح» نايل مى آيد.
سلطان رضیه
سلطان رضیه دختر شمس الد ین التمش غوری می باشد که در سنه607 هجری در دهلی بر تخت سلطنت جلوس نموده بیست و شش سال پادشاهی کرد. التمش رضیه را از همه اطفال خویش بیشتر دوست داشت و در تعلیم و تربیه او کوشش زیار کرد. در اثر توجه پدر خود رضیه تمام علوم متداوله آن عصر را آموخت علاوه برآن حسب میل سلطان التمش در اسپ سواری شمشیر زنی وغیره فنون مردانه مهارت بسزاهی داشت، طوریکه از تصاویرش معلوم میشود . خیلی قشنگ و دلربا بود گویند صدای بسیار جذابی داشت که به دلرباهی اش می افزود . زیباهی معنوی رضیه او را محبوبه تمام اطرافیانش گرا نید ه بود. خلاصه رضیه دارای تمام صفاتیکه لازم پادشاهان بوده دا شته ا ست ، از هر نقطه نظر لیاقت سلطنت را داشت وقتی که پدرش مجبور می شد دهلی را ترک کند تمام امور دولتی را به عهده رضیه میگذاشت . او هم آنرا به عقل و فراست اجرا می نمود طرف تعریف و تحسین بزرگان عصر خود قرار گرفت. چون پدرش حسن اداره او را دیده به تاج المللک محمود یاور خود امر نمود تا فرمان ولایت عهدی رضیه را صادر نماید ولی باوجود این فرمان ، وقتیکه التمش در سنه 633 وفات نمود بزرگان دربار و صدر اعظم و پسر التمش رکن الد ین فیروز شاه را بر تخت سلطنت نشاند ند . سلطنت فیروز شاه طولی نکشید چه این پادشاه خیلی کم اراده و ضعیف المغزو عیاش بود رفتار بی حر د مند ا نه اش سبب اغتشاش شده بعد از هفت ماه سلطنت بعضی از ملوک و درباریان او را بزندان انداختند و رضیه را بجای او بر تحت شاهنشاهی بلند کرد ند.مراسم تاجگذاری رضیه بتاریخ 16 ربیع الاول سنه( 634) هه صورت گرفت ، این د ختر شاهنشاه قاره بزرگ هند شد. نظام المللک جنیدی که در عهد شمس الد ین التمش سمت صدارت داشت ، لشکر ی بر خلاف سلطنت ترتیب داده دهلی را محاصره نمود. این محاصره بسیار طول کشید ولی بالاخره چند تن از طرفدارانش بر او خیانت نموده به رضیه پیوستند و این امر سبب شد که سلطانه درین گیر و دار پیروز گرد د. بعد از انکه صلح و آرامش بر قرار شد رضیه به نظم و نسق امور داخلی د ست یا فته ، خواجه معذ ب را به صدارت خویش مقرر و شروع به فعالیت نمود، تا این فرصت ر ضیه در حجا ب بود ولی برای آنکه در کارهای کشوری بهتر رسید گی بتواند ترک چادر گفت و مطابق سجایای مردانه خویش لبا س مردانه پوشید. در ماه رمضان 637 هه به سلطان خبر رسید که والی تبر هند ، ملک تونیا شورش نموده رضیه با لشکر خود رهسپار تبر هند گردید چون بدروازه شهر رسید ، ملک تونیا بر او دفعتآ حمله برده فرمانده قشون رضیه را بکشت و خود سلطا نه را اسیر گرفت. ولی بزودی دلباخته جمال ملکه گردید ه با او تکلیف ازدواج نمود ، رضیه نیز برای انکه به زد و خورد های داخلی خاتمه دهد پیشنهاد او را قبول کرد، بعد از عروسی هر دو بطرف دهلی روانه شدند ، اما بزرگان و اکابر راضی نشدند که شهر را بد شمن تسلیم نماید ولوکه شوهر ملکه شان هم باشد ، بنا بر ان با لشکر ملک تونی مجادله نموده آنها را شکست دادند و مجبور به فرار ساختند . ملک تونیا و ملکه رضیه بزودی اسیر دست هندوان گرد ید ند بتاریخ 24 ربیع لاا خر سنه 637 هه به قتل رسید ند. سلطان رضیه علاوه بر فضایل دیگری که داشت شاعره نیز بود و اگر چه ا کثر اشعارش از بین رفته اینک چند شعر او که در کتاب مشاهیر نسوان ثبت بود با هم میخو ا نیم:
در دهان خود دارم عند لیب خوش ا لحان
پیش من سخن گویان زاغ در دهن دارند
از ما ست که برما ست چه تقصیر دل زار
آن کشته اند از غم بی سبب ماست
کنم به برکت با چرخ تخت سلطانی
دهم بر بال هما خد مت مگس رانی
باز آ شیرین من در راه ا لفت گام خویش
هان ولی نشنیده باشی قصه فرها د را
.
از هر چمن سمنی