تهيه وگردآورنده:  توفيق امانی

(قسمت نوزدهم )

  

خوشه هاي ازخرمن پربار ادبيات ، تاريخ وفرهنگ

سیاوش چگونه افتخارتاريخ شد؟

در گذ شته های دور ! در دل تاریک قرن ها!

در میا ن سنبلستان لا جوردین آریانا ی کهن!

شهسواری می زیست بزرگ مرد و دلیر ، سیمای فروزان و مردانه داشت!. قامت کشیده و استوارش چون کاج های بلند ، سر بر آسمان می سا ید. او را سیاوش می خوا ند ند و پیشوای راستین  و آزاده   مردی آریانا بود. در یکی از روز های بهار که سرزمین دلفریب ما چون بهشت طلا ئی و گوهرین بر عر صه نا آرام گیتی می درخشید  و خنده سیمین بامداد بر چهره تاریک آسمان شگفته بود! و پرتو فرحبخش صبح ، از روزن نقره فام فلک بر کوهساران و مرغزار های مخملین آریانا می تایید ! از سرزمین " توران" یورشگران  ستمگر بی رحمانه بر میهن عزیز ما حمله آوردند ! زمامدار  جنایت پیشه این چپاولگران ، میر غضبی بنام ( فرانکر سیا نا) بود. سیاوش قهرمان ، در برابر اشغالگران  سفاک توران زمین ، لوای مقاومت و پیکار را شجاعانه برا فراشت ، تا آنکه سر انجام روزی ، همزمان با طلوع سجاف طلا ئی صبح و همپای  با موکب رهوار سپیده دم سیاوش  طناز ، در سرابگه خونین عشق و آزادگی سر داد! خون سیاوش بر زمین ریخت و چند روز بعد از دل قربانگاه آتشین او لاله ای سر برآورد ، که در سوگ سیا وش سیهپوش شده بود ، و مردم آزادآریانا سیاوشانش خواندند! بعد از قربانی سیاوش موج مقاومت و پیکار مردم آریانا غوغا کرد ، و صفوف مستحکم و انبوه تورانیان یکی پی دیگری د ر برابر تلاطم توفانی به زانو در آمد ند. سپاه  بیکران اشغالگران در هم شکست و سردمدار جانی شان بد ست پر توان جنگ آوران رهسپار جهنم شد. دلیر مردان آریانا داعیه پیکار و نبرد بی امان شان را ادامه دادند . کشور پهناور توران زمین بدست رز مجویان میهن ما مسخره شد ، و بعد از اندک زمانی سپاهیان " کوروش کبیر" که از سلا له پاک نژاد سیاوش بود از سلسله کوه های  ، اورال و آب های گرم مد یترانه گذ شتند و لوای آریانا بر کرانه های چین و شرق آ سیا سایه افگند . سالها و قرن ها یکی پی دیگری گذشتند! تا آنکه قرن ما که قرن آشوب ها و وفتنه ها است فرا رسید.

آریانای کهن و افغا نشتان امروز باز هم چون بهشت زرینی بر پهنه بر قرار جهان متلاوش بود ، آ فتاب بهاران خرم می تافت  گلبانگ و قلقل زیبای چشمسار  ها گوش ما را مینواخت ،اکنون سالهاست که از آن بهاران سبز فام و طرفه خیز اثری نیست.

گل نیست

سبزه نیست

 چراغی و ستاره ا ی نیست و

اکنون سالهاست که صدای د لپذ یر شباهنگ ناز و تزرو نغمه پرداز ،  جایش را به فریاد نفرین کودکان پدر مرده و مادران داغ دیده ما داد است . اکنون سالهاست که خزان خون بر کشور ماتم زده ما محشر می آفریند و آن گل زمین زیبا و دلفریب به گلخنی از خون و آتش مبدل شده است.

بلی ! درین خارستان اندوه و در این ظلمتکده تاریک دیگر ستاره ای  بر رواق مر مرین افق نمی خندد ! دیگر از آن نگهت روح افزای ارغوان ولب خند نازنین یاسمن خبری نیست.  

را بعه بلخی

ا ولین شا عره زبا ن د ری که د رتذ کره ها ا زا و نا م برد ه شد ه ا ست ، رابعه بنت کعبه قزداری میبا شد که همعصر شاعر و ا ستاد شهیر زبان دری  رود کی بود و د ر نیمه اول  قرن چهارم د ر بلخ حیات داشت ، پدر ا و که شخص فاضل  و محترمی بود د ر دوره سلطنت سامانیان در سیستان ، بست ، قدهار و بلخ حکومت می کرد . تاریخ تولد رابعه در د ست نیست  ولی پاره ا ی از حیات او معلوم است. ا ین دختر عاقله و دانشمند در ا ثر توجه پد ر تعلیم خوبی ا خذ نموده ، درزبا ن دری معلو ما ت وسیعی حاصل کرد، و چون قریحه شعری دا شت ، شروع بسرود ن ا شعار شیرین نمود . عشقیکه رابعه نسبت بیکی ار غلا مان برادر خود در دل میپردازد ، بر سوز و شور اشعارش افزوده آنرا بپایه تکامل رسانید . چون محبوب او  غلا می بیش نبود و بنا بر رسومات بی معنی ان عصر رابعه نمیتوانست امید وصال او را داشته باشد ، از زندگی و سعاد ت بکلی نا امید بوده ، یگانه تسلی خاطر حزین او سرود ن اشعار بود ، که در آن احسا سات سوزان و هیجان روحی خود را بیان مینمود.  گویند روزی رابعه در باغ گردش می کرد، ناگاه محبوب خویش را که بکتا ش  نام داشت مشا هده نمود ، بکتاش از د ید ن  معشوقه به هیجان آمده ، سر آستین او را گرفت ، ا ما رابعه به خشم خود او را رهانید ه ، نعره زد  )یا برای تو کفایت نمی کند که من دل خود را بتو داد م د یگر چه طمع میکنی ؟)  حارث ، براد ر رابعه که بعد از مرگ پدر حاکم بلخ شده بود، توسط یکی از غلامان خود که صند وقچه  بکتاش را دزدیده ،بجا ی جواهرات و طلا در آن اشعار مملو از عشق و سوز و گداز رابعه را یافته و آ نرا بغرض دریافت پاداش به بادار خود داد . برادر او ازین عشق اگاهی یافته ، باوجود پاکی آن بر خواهر خود آشفته ، حکم به قتل او داد. و را بعه قشنگ در لحظه ها ی جوانی ، با د ل پر ارمان این دنیایی  را که از آن جز غم و ناکامی نصیبی نداشت ، وداع نمود. اگر چه جز تعداد بسیار محدود چیزی از اشعا ر رابعه باقی نمانده ، ولی آنچیزیکه در دست است بر لیاقت و ذوق ظریف او دلالت نموده ، ثابت می سازد که شیخ عطار و مولانا جامی (رح) در تمجیدی که از او نموده اند مبالغه نکرده اند. پدر رابعه نظر به لیاقتش بر او لقب (زین العرب) گذاشته بود. رابعه تخلص نداشت ، اما محمد عوفی در (لباب الالباب ) می گوید او را(مگس روهین) می خواندند ، زیرا وقتی قطعه ذیل را سروده بود:

خبر دهند که بارید بر سر ا یوب    

 ز آسمان ملخان و سر همه زرین

اگر بباره از ین ملخ بر او از صبر ؟   

سزد که بارد بر من یکی مگس روهین

یکی ا ز غز لها ی ر ا بعه  بلخی  :

الا ای با د شبگیری پیام من به دلبر بر    

بگو آ ن ماه خوبان را که جان باد ل برابر بر

بقهر از من فگندی دل بیک د یدار مهرویا

چنان چون حید ر کرار در ان حصن خیبر بر

تو چون ماهی و من ماهی همی سوزم بتابد بر

غم عشقت نه بس باشد جفا بنها دی از بربر

تنم چون چنبری گشته بدان امید تا روزی

ززلفت برفتد ناگه یکی حلقه به چنبر بر

ستمگر گشته معشوقم همه غم زین قبو ل دارم

که هر گز سود نکند کس بمعشوق ستمگر بر

اگر خواهی که خوبانرا بروری خود به عجز آری

یکی رخسار خوبت را بدان خوبان برابر بر

ایا موذ ن بکار و حا ل عا شق گر خبر داری

سحر گاها ن نگاه کن تو بدان  الله اکبر بر

مدارای ( بنت کعب ) اندوه که یار از تو جدا ماند

رسن گرچه دراز آید گذ ردارد به چنبر بر.

فروغی بسطامی


1213- 1274

میرزا عباس بسطامی متخلص به «فروغی» فرزند موسی، متولد 1213 در عتبات(کربلا یا نجف) است. او در ساری اقامت داشت. روزگاری نیز در خدمت فتحعلیشاه بود. فروغی، فتحعلیشاه، محمد شاه و ناصرالدین شاه را مدح كرد و در چند غزل نیز ابیات ناصرالدین شاه را تضمین كرد. وی مدتی را نیز در كرمان در خدمت حسنعلی میرزا شجاع السلطنه– كه حامی «قاآنی» نیز بود– گذراند و همین شاهزاده تخلص «فروغی» را، به مناسبت لقب فرزندش، فروغ‌الدوله، به او داد. فروغی به مجلس عرفا گرایش داشت و قسمت بزرگ عمر خود را به ریاضت و درویشی و گوشه‌نشینی گذراند. هنر فروغی در غزل‌سرایی است و روش حافظ و سعدی را در غزل برگزیده است. غزلیات او در نزد معاصرانش نیز زبانزد بود. دیوان فروغی را تا بیست هزار بیت گفته‌اند.

از اشعار اوست:

خدا خوان تا خدا دان فرق دارد
كه حیوان تا به انسان فرق دارد
موحد را به مشرك نسبتی نیست
كه واجب تا به امكان فرق دارد
موحد را مقلد كی توان گفت؟
كه دانا تا به نادان فرق دارد
مناجاتی خراباتی نگردد
كه سرّ جسم تا جان فرق دارد
مخوان آلوده دامن هر كسی را
كه دامان تا به دامان فرق دارد
من و ابروی یار و شیخ و محراب
مسلمان تا مسلمان فرق دارد
من و میخانه، خضر و راه ظلمات
كه می با آب حیوان فرق دارد
مخوان دور فلك را دور ترسا
كه دوران تا به دوران فرق دارد
مكن تشبیه زلفش را به سنبل
پریشان تا پریشان فرق دارد
مبر پیش دهانش غنچه را نام
كه خندان تا به خندان فرق دارد
رخش را مه مگو هرگز فروغی!
كه خور با ماه تابان فرق دارد
.

صف مژگان
صف مژگان تو بشکست چنان دل‌ها را
که کسی نشکند این گونه صف اعدا را
نیش خاری اگر از نخل تو خواهم خوردن
کافرم ، کافر، اگر نوش کنم خرما را
گر ستاند ز صبا گرد رهت را نرگس
ای بسا نور دهد دیده‌ی نابینا را
بی‌بها جنس وفا ماند هزاران افسوس
که ندانست کسی قیمت این کالا را
حالیا گر قدح باده تو را هست بنوش
که نخورده‌ست کس امروز غم فردا را
کسی از شمع در این جمع نپرسد آخر
کز چه رو سوخته پروانه‌ی بی‌پروا را
عشق پیرانه سرم شیفته‌ی طفلی کرد
که به یک غمزه زند راه دو صد دانا را
سیلی از گریه‌ی من خاست ولی می‌ترسم
که بلایی رسد آن سرو سهی بالا را
به جز از اشک فروغی که ز چشم تو فتاد
قطره دیدی که نیارد به نظر دریا را
.

 

 

از هر چمن سمنی