از هر چمن سمنی

تهيه وگردآورنده:  توفيق امانی

(قسمت دوم)

                                    

خوشه هاي ازخرمن پربار ادبيات ، تاريخ وفرهنگ

هنر مصر باستان

                                                               

مصریان دوران باستان میراث گرنبهایی‌ از خود به جا نهاده اند که فصل مهمی‌ از تاریخ هنر را به خود اختصاص داده است.مقدمات شکل گیری این هنر از هزاره چهارم قبل از میلاد آغاز شد اما پیدایش ویژگی‌ های آن مقارن با اتحاد مصر علیا و سفلی‌ بود. (حدود 3000 ق.م) ویژگیهای مزبور با اندکی‌ تغییرات تا استیلای اسکندر مقدونی‌ پایدار ماند.هنر مصر باستان را به لحاظ تاریخی‌ و در ارتباط با دودمانهای حاکم بر مصر به دوره های مختلف تقسیم می‌شود:سلسله های اولیه (2686-3100 ق م)؛ پادشاهی‌ کهن (2686-2181 ق م)؛ دوره بینابینی‌ اول؛ پادشاهی‌ میانه (2040-1786 ق م)؛ دوره بینابینی‌ دوم؛ پادشاهی‌ جدید (1567-1085 ق م)؛ واپسین دوره (1085-332 ق م). در این مدت جمعا 30 سلسله بر مصر حکومت کردند،مصریان وجه خاصی‌ برای هنر نداشتند و هنرمند هم نه یک فرد خلق و مستقل بلکه صنعتگریکار آزموده بود که لزوما باید با یک گروه کار میکرد. آنان جادو را به عنوان نیرویی‌ بنیادی می‌ انگاشتند و بر همین اساس معتقد بودند که اگر چیزی درست ساخته شود میتواند با طی‌ تشریفاتی‌ خاص پا به عرصه حیات بنهد.تمام تلاش آنها در هنر هم برای رسیدن به همین هدف بود.آنان با ساختن ها یا تصویری از فرعون، قالبی‌ برای سکونت (کا) ، یا روح او در دنیای پس از مرگ تدارک میدیدند و با تجسم مناسک مذهبی‌، آرامش خدایان را تامین میکردند. و حتی‌ با ثبت رویداد های تاریخی‌، استمررقدرت فرعون و عظمت مصر را منظور می داشتند.به همین دلیل آنها از باز نمایی‌ موضوعات ناخوشایند دوری می جستند و فقط جلوه های آرمانی‌ و مطلوب زندگی‌ را در آثارشان منعکس می‌ کردند. هنرمند مصری سعی‌ میکرد که همواره حقیقتی‌ عینی‌ و عقلانی‌ و مستقل از زمان و مکان را بیان کند.او اشیا را نه بر اساس دریافتهای بسری متغیر و اتفاقی‌ که بر آن صورتی‌ که واقعی‌ و ثابت فرض می‌ شد، مجسم می کرد. صفات اساسی‌ و کیفیتهای انتزاعی‌ را به صورت نمادین نشان می داد. (مثلا درجه اهمیت بر حسب اندازه، برای زنده نمایی‌ از پیکرها از رنگهای قرار دادی و برای تزییه نکات مبهم از خط هیروگلیف بهره می برد).هنرمند مصری غالبا خطهای مستقیم و شکلهای یکپارچه به کار می‌ برد که برای او جنبه کاملا عملی‌ داشت، تا ذوق هنری. محافظه کاری طبیعی‌ مصریان و محدودیت های رویکرد جادویی‌ مانع نو آوری هنری می‌شد، ازاین رو آثار عصر فراعنه، به هر دوره ای که باشد، شبیه به هم به نظر می‌ رسد.در نقاشی‌ و مجسمه های مصری، افراد مهم باوقار و آرام هستند، اما افراد فرودست، پرتحرک و سرزنده به نظر می‌رساند.هنر مصری پیری و ضعف را نشان نمیدهد؛ از این رو مردان همیشه پر قدرت و با نیرو و اطمینان و زنان با شادابی‌ و لطافت جوانی‌ نشان داده می شوند.

نظامی عروضي

                                                                   

حمد و شكر و سپاس مر آن پادشاهي را كه عالم عود و معاد را بتوسط ملائكه كروبيّ و روحاني در وجود آورد و عالم كون و فساد را بتوسط آن عالم هست گردانيد و بياراست بامر و نهي انبياء و اولياء نگاه داشت به شمشير و قلم ملوك و وزراء و درود بر سيّد كونين كه اكمل انبياء بود و آفرين بر اهل بيت و اصحاب او كه افضل اولياء بودند و ثنا بر پادشاه وقت ملك عالم عادل مؤيد مظفر منصور حسام الدولة و الدين نصرة الاسلام و المسلمين قامع الكفرة و المشركين قاهر الزنادقة و المتمردين عمدة الجيوش في العالمين افتخار املوك و اسلاطين ظهير الايم مجير الانام عضد الخلافة جمال الملة جلال الامة نظام العرب و العجم اصيل العالم شمس المعالي ملك الامراء ابوالحسن علي بن مسعود نصير اميرالمؤمنين كه زندگانيش بكام او باد و بيشتر از عالم بنام او باد و نظام ذريت آدم باهتمام او باد كه امروز افضل پادشاهان وقت است باصل و نسب و راي و تدبير و عدل و انصاف و شجاعت و سخائت و پيراستن ملك و آراستن ولايت و پروردن دوست و قهر كردن دشمن و برداشتن لشكر و نگاه داشتن رعيت و امن داشتن مسالك و ساكن داشتن ممالك براي راست و خرد و روشن و عزم قوي و حزم درست كه سلسله‎ي آل شَنْسَب بجمال او منضد و منظم است و بازوي دولت آن خاندان بكمال او مؤيّد و مسلّم است ، كه باري تعالي او را با ملوك آن خاندان از ملك و مِلك تخت و بخت و كام و نام و امر و نهي برخورداري دهاد بمنّه و عميم فضله . رسمي قديم است و عهدي بعيد تا اين رسم معهود و مسلوك است كه مؤلّف و مصنّف در تشبيب سخن و ديباچه كتاب طرفي از ثناء مخدوم و شمتي از  دعاء‌ ممدوح اظهار كند ؛ اما من بنده مخلص در اين كتاب بجاي مدح و ثناء‌ اين پادشاه اذ كار انعامي خواهم كردن كه باري تعالي و تقدس در حق اين پادشاه و پادشاه زاده فرموده است و بارزاني داشته تاربر راي جهان آراي او عرضه افتد و بشكر اين انعام مشغول گردد ؛ كه در كتاب نا مخلوق و كلام نا آفريد  ميفرمايد لئن شكرتم لازيدنكم كه شكر بنده كيمياي انعام خداوند گار منعم است ؛ في الجمله اين پادشاه بزرگ و خداوند عظيم را مي ببايد دانست كه امروز بر ساهره اين كره اغبر و در دائره اين چتر اخضر هيچ پادشاهي مرفه تر از ين خداوند نيست و هيچ بزرگي بر خوردارتر ازين ملك نيست موهبت جواني حاصل است و نعمت تندرستي برقرار پدر و مادر زنده برادران موافق بر يمين و يسار ؛ چگونه پدري چون خداوند ملك  معظم مويد مظفر منصور فخر الدوله والدين خسرو ايران ملك الجبال اطال الله بقاءه و ادام الي المعالي ارتقاء ه كه اعظم پادشاهان وقت است و افضل شهرياران عصر باري و تدبير و علم و حلم و تيغ و بازو و گنج و خزينه باده هزار مرد سنان دار و عنان دار خويشتن را در پيش فرزندان سپر كرده تا باد صبا شوريده ب ريكي از بندگان نوزد ؛ و در ستر رفيع و خدر منيع ادام الله رفعتها داعيه كه هر يا رب كه او در صميم سحر گاهي بردرگاه الهي كند بلشكري جرار و سپاهي كرار كار كند؛ و برادري چون خداوند و خداوند زاره شمس الدوله و الدين ضياء‌الاسلام و المسلمين عز نصره كه در خدمت اين خداوند ادام الله علوه بغايت و نهايت همي رسد و الحمد لله كه اين خداوند در مكافات و مجازات هيچ باقي نميگذارد بلكه جهان روشن بروي او همي بيند و عمر شيرين بجمال او همي گذارد ؛ و نعمت بزرگتر آنكه منعم ب ركمال و مكرم بي زوال او را عميبارزاني داشته است چون خداوند عالم سلطان مشرق علاء الدنيا و الدين ابو علي الحسين بين الحسين اختيار اميرالمومنين ادام الله عمره و خلد ملكه با پنجاه هزار مرد آهن پوش سخت كوش كه جمله لشكرهاي عالم را باز ماليد و كلي ملوك عصر را در گوشه نشاند ؛ ايزد تبارك و تعالي جمله را بيكديگر ارزاني داراد و از يكديگر بر خورداري دهاد و عالم را از آثار ايشان پر انوار كناد بمنه وجوده و كرمه

بنده مخلص و خادم متخصص احمد بن عمر بن علي النظامي العروضي السمرقندي كه چهل و پنج سال است تا بخدمت اين خاندان موسوم است و برقم بندگي اين دولت مرقوم خواست كه مجلس اعلي پادشاهي اعلاه الله را خدمتي سازد .بر قانون حكمت آراسته بحجج قاطعه و براهين ساطعه و اندرو باز نمايد كه پادشاهي خود چيست و پادشاه كيست و اين تشريف از كجاست و اين تلطيف مر كراست و اين سپاس ر چه و جه بايد داشتن و اين منت از چه روي قبول بايد كردن تا ثاني سيد ولد آدم و ثالث آفريدگار عالم بود چنانكه در كتاب محكم وو كلام قديم لالي اين سه اسم متعالي را در يك سلك نظم داده است و د ريك سمط جلوه كرده قوله عزو جل اطيعو الله و اطيعو الرسول و اولي الامر منكم كه در مدارج موجودات و معارج معقولات بعد از نبوت كه غايت مرتبه انسان است هيچ مرتبه وراي پادشاهي نيست و آن جز عطيت الهي نيست ؛ ايزد عز و علا پادشاه وقت را اين منزلت كرامت كرده است و اين مرتبه واجب داشته تا بر سنن ملوك ماضيه همي رود و رعايا را بر قرار قرون خاليه همي دارد .راي عالي اعلاه الله بفرمايد دانستن كه موجوداتي كه هستند از دو بيرون نيست ياموجودي است كه وجود او بخود است ياموجودي كه وجود او بغير است ؛ آن موجود را كه وجود او بخود است واجب الوجود خوانند و آن باري تعالي و تقدش است كه بخود موجود است پس هميشه بوده است زيرا كه منتظر غيري نبود ؛ و هميشه باشد كه قائم بخود است بغير ني ؛ و آن موجود را كه وجود او بغير است ممكن الوجود خوانند و ممكن الوجودچنان بودكه مائيم كه وجود ما از مني است و وجود مني از خوان است و وجود خون ا زغذا و وجود خون ا زغذا و وجود غذا ازآب و زمين و آفتاب است و وجود ايشان از چيزي ديگر و اين همه آنند كه دي نبودند و فردا نخواهند بود و چون باستقصاء تامل كرده آيد اين سلسله اسباب بكشد تا سببي كه او را وجود ا زغيري نبود و وجود آمده و بدوقائم اند؛ و چون در اين مقام اندك تفكر كرده آيد خود روشن شود كه كلي موجودات هستي اند به نيستي چاشني داده و او هستي است بدوام ازل و ابد آراسته ؛ و چون اصل مخلوقات به نيستي است روا بود كه باز نيست شوند و تيز بينان زمره انساني گفته اند كه كل شيء يرجع الي اصله هر چيزي باصل خويش باز شود خاصه در عالم كون و فساد پس ما كه ممكن الوجود يم اصل ما نيستي است و او كه واجب الوجود است عين او هستي است و هم او جل ثناوه و رفع سناوه در كلام مبين و حبل متين مي فرمايد كل شيء هالك الا وجهه ؛ اما ببايد دانست كه اين عالم را كه در خلال فلك قمر است و در دايره اين كره اول او را عالم كون و فساد خوانند و چنان تصور بايد كرد كه در مقعر فلك قمر آتش استو فلك قمر گرد امو در آمده و در درون كرده آتش هواست آتش گرد او در آمده و در درون هوا آب است هوا كرد او در امده و در درون آب خاك است آب گرد او در آمده و در ميان زمين نقطه ايست موهوم كه هر خطي كه از و بفك قمر رود همه برابريكديگر باشند و هر كجا ما فرود گوئيم آن نقطه را خواهيم يا آنچه بدو نزديكتر است و هر كجا زبر گوئيم ازو فلك اقصي را خواهيم يا آنچه بدو نزديكتر است و آن فلكي است زبر فلك البروج و ا ز آنسوي او هيچ نيست و عالم جسماني بدو متناهي شود يعني سپري گردد اما الله تبارك و تعالي بحكمت بالغه چون خواست كه درين عالم معادن و نبات و حيوان پديد آرد ستارگان را بيافريد خاصه مر آفتاب وماه را و كون و فساد اينها بحركات ايشان باز بست و خاصيت آفتاب آن است كه چيزها را بعكس گرم كند چون برابر باشد وبميانجي گرمي بر كشد يعني جذب كند ؛ آب را ببرابري گرم ميكرد و بتوسط گربي جذب بمدتي دراز تا زمين را يك ربع برهنه شد بسبب بسياري بخار كه ازين ربع صاعد گشت و ببالا بررفت و طبع آب آن است كه روا بود كه سن گ شود چنانكه بعض جايها معهوداست و براي العين ديده ميشود پس كوهها پديدار آمد از آب بتابش آفتاب ؛ و زمين از آنچه بود در به پاره بلند تر شد و آب ازو فرو دويد و خشك شد برين مثال كه ديده مي آيد پس اين را ربع مكشوف خوانند بدين سبب و ربع مسكون خوانند بدانكه حيوانات را بر وي مسكن است .چون آثار اين كواكب در اقطار اين عناصر ناثير كرد و از ان نقطه موهوم منعكس گشت ازميان خاك و آب بمعونت باد و آتش اين جمادات پديد آمد چون كوهها و كانها و ابر و برف و باران و رعد و برق و كواكب منقضه و ذو الذوابه و نياز و عصي و هاله و حريق و صاعقه و زلزله و عيون گوناگون چنانكه د رآثار علوي اين را شرحي بمقام خود داده شده است و رد ين مختصر نه جاي شرح و بسط آن بود ، اما چون روزگار بر آمد و ادوار فلك متواتر گشت و مزاج عالم سفلي نضجي يافت و نوبت انفعال بدان فرجه رسيد كه ميان آب و هوا بود ظخهور عالم نبات بود پس اين جوهري كه نبات ازو ظاهرگشت ايزد تبارك و تعالي او را چهار خادم آفريد و سه قوت ،‌ ازين چهار خادم يكي آن است كه هر چه شايسته او بود بدو مي كشد و او را جاذبه خوانند و دوم آنكه هر چه جاذبه جذب كرده باشد اين نگاه ميدارد و او راماسكه خوانند و سوم آنكه آن مجذوب را هضم كند و از حالت خويش بگرداند تا ماننده او شود و او را هاضمه خوانند و چهارم آنكه آنچه نا شايسته بود دفع كند و او را دافعه خوانند ،‌اما ازين سه قوت او يكي قوتيست كه او را افزون كند بدانكه غذا درو بگستراند گسترانيدن متناسب و متساوي، و دوم قوتيست كه بدرقه اين غذا بود تا باطراف ميرسد ، و قوت سوم آن است كه چون بكمال رسيد و خواهد كه روي در نقصان نهد اين قوت پديدار آيد و تخم دهد تا اگر او را در بن عالم فنائي باشد آن بدل نائب او شود تا نظام عالم از اختلال مصون باشد و نوع منقطع نشود و او را قوت مولده خوانند ،‌ پس اين عاغلم از عالم جماد زيادت آمد بچندين معاني كه ياد كرده شد و حكمت بالغه آفريدگار چنان اقتضا كرد كه اين عالمها بيكديگر پيوسته باشند مترادف و متوالي تا درعالم جماد كه اول چيزي گل بود ترقي همي كرد و شريفتر همي شد تا بمرجان رسيد اعني بسد كه آخرين عالم جماد بود پيوسته باولين چيزي از عالم نبات و اول عالم نبات خار بود و آخرين خرما و انگور كه تشبه كردند بعالم حيوان اين فحل خواست تا بار آورد و آن از دشمن بگريخت كه تاك رز از عشقه بگريزد و آن گياهي است كه چون برتاك رز پيچد رزرا خشك كند پس ناك ازو بگريزد پس در عالم نبات هيچ شريفتر از تاك و نخل نيامد بدين علت كه بفوق عالم خويش تشبه كردند و قدم لطف از دايره عالم خويش بيرون نهادند و بجانب اشرف ترقي كردند. اما چون اين عالم كمال يافت و اثر آباء عالم علوي در امهات عالم سفلي تاثير كرد و نوبت بفرجه هوا و آتش رسيد فرزند اطيف تر آمد و ظهور عالم حيوان بود و آن قوتها كه نبات داشت با خود آورد و دو قوت او رادر افزود يكي قوت اندر يافت كه او رامدركه خوانند كه حيوان چيزها را بدو اندر يابد و دوم قوت جنباننده كه بتاييد او حيوان بجنبد و بدانچه ملائم اوست ميل كند و از آنچه منافر اوست بگريزد و او را قوت محر كه خوانند ، اما قوت مدركه منشعب شود بده شاخ پنج را ازو حواس ظاهر خوانند و پنج را ازو حواس باطن ، حواس ظاهر چون لمس و ذوق و بصر و سمع و شم ، اما قوت لمس قوتي است پراكند ه در پوست و گوشت حيوان تا چيزي كه مماس او شود اعصاب ادراك كند و اندر يابد چون خشكي و تري و گرمي و سردي و سختي و نرمي و درشتي و نغزي ، اما ذوق قوتي است ترتيب كرده در آن عصب كه گسترده است بر روي زبان كه طعامهاي متحلل را در يابد از آن اجرام كه مماس شوند با او و او  جدا كند ميان شيرين و تلخ و تيز و ترش و امثال آن ، اما سمع قوتي است ترتيب كرده در عصب متفرق كه در سطح صماخ است در يابد آن صوتي را كه متادي شود بدو از تموج هوائي كه افسرده شده باشد ميان متقارعين يعني دو جسم بر هم كوفته كه ا زهم كوفتم ايشان هوا موج زند و علت آواز شود تا تاديه كند هوائي را كه ايستاده است اندر تجويف صماخ و مماس او شود و بدان عصب پيوندد و بشنود ، اما بصر قوتي است ترتيب كرده در عصبه مجوفه كه در يابد آن صورتي راكه منطبع شود در رطوبت جليدي از اشباح و اجسام ملون بميانجي جسمي شفاف كه ايستاده بود ازو تا سطوح اجسام صقيله ، اما شم قوتي است ترتيب كرده در آن زيادتي كه از مقدم دماغ بيرون آمده است ماننده سر پستان زنان كه در يابد آنچه ناديه كند بدو هواي مستنشق از بوئي كه آميخته باشد با بخاري كه باد همي آرد يا منطبع شده باشد درو باستحالت از جرم بوي دار .اما حواس باطن بعضي آنند كه صور محسوسات را در يابند و بعضي آنند كه معاني محسوسات را در يابند ، اول حس مشترك است و او قوتي است ترتيب كرده د رتجويف اول ا زدماغ كه اقبل است بذات خويش مر جمله صورتها را كه حواس ظاهر قبول كرده باشند و در ايشان منطبع شده كه بدو تاديه كنند و محسوس آنگاه محسوس شود كه او قبول كند ، دوم خيال است و او قوتي است ترتيب  كرده در آخر تجويف مقدم دماغكه آنچه حس مشترك از حواس ظاهر قبول كرده باشد او نگاه دارد و بماند درو بعد غيبت محسوسات ، سوم قوت متخيله است و چون او را بانفس حيواني ياد كنند متخيله گويند و چون بانفس انساني ياد كنند متفكره خوانند و او قوتي است ترتيب كرده درتجويف اوسط از دماغ و كار او آناست كه آن جزئيات را كه در خيال است با يكديگر تركيب كند و از يكديگر جدا كند باختيار انديشه ، چهارم قوت و هم است و او قوتي است ترتيب كرده در نهايت تجويف اوسط دماغ و كار او آن است كه در يابد معاني نامحسوس را كه موجود باشد د رمحسوسات جزئي چون آن قوتي كه بزغاله فرق كندميان مادر خويش و گرگ و كودك فرق كند ميان رسن پيسه و مار، پنجم قوت حافظه است و ذاكره نيز خوانند و او قوتي است ترتيب كرده در تجويف آخر از دماغ آنچه قوت و همي د ريابد از معاني نامحسوس او نگاه دارد و نسبت او بقوت و هم همان نسبت است كه نسبت قوت خيال است بحس مشترك اما آن صورت را نگاه دارد و اين معاني را ، اما اين همه خادمان نفس حيواني اند و او جوهري است كه منبع او دل است و چون در دل عمل كند او را روح حيواني خوانند و چون در دماغ عمل كند او را روح نفساني خوانند و چون در جگر عمل كند او را روح طبيعي خوانند و او بخاري لطيف است كه از خون خيزد و در اعلي شرايين سريان كند و در روشني مانند آفتاب بود ،‌ و هر حيواني كه اين دو قوت مد ركه و محر كه دارد و آن ده كه ازيشان منشعب شده است او راحيوان كامل خوانند و هرچه كم دارد ناقص بود چنانكه مور كه چشم ندارد و ماري كه گوش ندارد و او را مار كر خوانند اما هيچ ناقص تر از خراطين نيست و او كرمي است سرخ كه اندر گل جوي بود و او را گل خواره خوانند و بما وراء‌ النهر غاك كرمه خوانند اول حيوان اوست و آخر نسناس و او حيواني است كه در بيابان تركستان باشد منتصب القامه الغي القد عريض الاطفار و آدمي را عظيم دوست دارد هر كجا آدمي را بيند بر سر راه آيد و د رايشان نظاره همي كند و چون يگانه از آدمي بيند ببرد و ازو گويند تخم گيرد پس/9/ بعد انسان از حيوان او شريفتر است كه بچندين چيز با آدمي تشبه كرد يكي ببالاي راست و دوم بپهناي ناخن و سوم بموي سر.

حكايت

از ابو رضا بن عبد السلام النيشابوري شنيدم در سنه عشر و خمسمائه بنيشابور د رمسجد جامع كه گفت بجانب طمغاج همي رفتيم و آن كاروان چندين هزار شتر بود روزي گرمگاه همي رانديم بر بالاي ريگي يزني ديديم ايستاده برهنه سر و برهنه تن در غايت نيكوئي با قدي چون سرو و روئي چون ماه و موئيدراز و درما نظاره همي كرد هر چند با وي سخن گفتيم جواب نداد و چون قصد او كرديم بگريخت و در هزيمت چنان دويد كه همانا هيچ اسب اورا در نيافتي و كراكشان ما تركان بودند گفتند اين آدمي وحشي است اين رانسناس خوانند ، اما ببايد دانست كه او شريف ترين حيوان است بدين سه چيز كه گفته شد ،اما چون در دهور طوال و مرور ايام لطف مزاج زيادت شد و نوبت بفرجه رسيد كه ميان عناصر و افلاك بود انسان در وجود آمد هرچه در عالم جماد و نبات و حيوان بود با خويشتن آورد و قبول معقولات برآن زيادت كرد و بعقل بر همه حيوانات پادشاه شد و جمله را در تحت تصرف خود آورد از عالم جماد چواهر و زرو سيم زينت خويش كرد و از آهن و روي و مس و سرب و ارزيز اواني و عوامل خويش ساخت و از عالم نبات خوردني و پوشيدني و گستردني ساخت و از عالم حيوان مركب و حمال كرد و از هر سه عالم داروها بر گزيد و خود را بدان معالجت كرد اين همه تفوق اورا بچه رسيد بدانكه معقولات را بشناخت و بتوسط معقولات خداي را بشناخت و خداي را بچه شناخت بدانكه خود بشناخت من عرف نفسه فقد عرف ربه ، پس اين عالم بسه قسم آمد يك قسم آن است كه نزديك است بعالم حيوان چون بيابانيان و كوهيان كه خود همت ايشان بيش از آن نرسد كه تدبير معاش كنند بجذب منفعت و دفع مضرت ، بازيك قسم اهل بلاد و مدائن اند كه ايشان را تمدن و تعاون و استنباط حرف و صناعات بود و علوم ايشان مقصور بود بر نظام اين شركتي كه هست ميان ايشان تا انواع باقي ماند ، بازيك قسم آنند كه ازين همه فراغتي دارند ليلا و نهارا سرا و جهارا كار ايشان آن باشد كه ما كه ايم و از چه در وجود آمده ايم و پديد آرنده ما كيست يعني كه از حقائق اشياء‌بحث كنند و در آمدن خويش تامل و از رفتن تفكر كه چگونه آمديم و كجا خواهيم رفتن ،و باز اين قسم دو نوع اند يكي نوع آنند كه باستاد و تلقف و تكلف و خواندن و نبشتن بكنه اين مامول رسند و اين نوع را حكما خوانند و باز نوعي آنند كه بي استاد و نبشتن بمنتهاي اين فكرت برسند و اين نوع را انبيا خوانند ، و خاصيت نبي سه چيز است يكي آنكه علوم داند نا آموخته و دوم آنكه از دي و فردا خبر دهد نه از طريق مثال و قياس و سوم آنكه نفس او را چندان قوت بود كه از هر جسم كه خواهد صورت ببرد و صورت ديگر آرد اين نتواند الا آنكه او را با عالم ملائكه مشابهتي بود پس در عالم انسان هيچ و راي او نبود و فرمان او بمصالح عالم نافذ بود كه هر چه ايشان دارند او دارد و زيادتي دارد كه ايشان ندارند يعني پيوستن بعالم ملائكه و آن زيادتي را بمجمل نبوت خوانند و بتفصيل چنانكه شرح كرديم و تا اين انسان زنده بود مصالح دو عالم بامت همي نمايد بفرمان باري عز اسمه و بواسطه ملائكه و چون بانحلال طبيعت روي بدان عالم آرد از اشارات باري عز اسمه و از عبارات خويش دستوري بگذارد قائم مقام خويش { و ويرا‌ } نائبي بايد هر آينه تا شرع و سنت او بر پاي دارد و اين كس بايد كه افضل آن جمع و اكمل آن وقت بود تا اين شريعت را احيا كند و اين سنت را امضا نمايد و او را امام خوانند و اين امام بآفاق مشرق و مغرب و شمال و جنوب نتواند رسيد تا اثر حفظ او بقاصي و داني رسد و امر و نهي او بعاقل و جاهل لابد او را نائبان بايند كه باطراف عالم اين نوبت همي دارند و از ايشان هر يكي را اين قوت نباشد كه اين جمله بعنف تقرير كند لا بد سائسي بايد و قاهري لازم آيد آن سائس و قاهروا ملك خوانند اعني پادشاه و اين نيابت را پادشاهي پس پادشاه نائب امام است و امام نائب پيغامبر و پيغامبر نائب خداي عز و جل و خوش گفته درين معني فردوسي

چنان دان كه شاهي و پيغمبري

دوگوهر بود در يك انگشتري

و خود سيد ولد آدم مي فرمايد الدين و الملك توامان دين و ملك دو برادر همزادند كه د رشكل و معني از يكديگر هيچ زيادت و نقصان ندارند پس بحكم اين قضيت بعد از پيغامبري هيچ حملي گرانتر از پادشاهي و هيچ عمل يقوي تر از ملك نيست پس نزديكان او كساني بايند كه حل و عقد عالم و صلاح و فساد بندگان خدا ي بمشورت و راي وتدبير ايشان باز بسته بود و بايد كه هر يكي ا زايشان افضل و اكمل وقت باشند اما دبير و شاعر ومنجم و طبيب از خواص پادشاهند و از ايشان چاره نيست قوام ملك بدبير است و بقاء‌ اسم جاوداني بشاعر و نظام امور بمنجم و صحت بدن بطبيب و اين چهار عمل شاق وعلم شريف ا زفروع علم حكمت است دبيري و شاعري از فروع علم منطق است و منجمي از فروع علم رياضي و طبيبي از فروع علم طبيعي پس اين كتاب مشتمل است بر چهارمقالت اول ، در ماهيت علم دبيري و كيفيت دبير بليغ كامل- دوم ، درماهيت علم شعر و صلاحيت شاعر سوم ، در ماهيت علم نجوم و غزارت منجم در آن علم- چهارم ، در ماهيت علم طب و هدايت طبيب و كيفيت او .

پيکاسو و

                                                                

در 25 ماه اکتبر سال 1881، پابلو روییزپیکاسو، فرزند دون خوزه روییز پیکاسو و ماریا پیکاسو لوپز، در مالاگا واقع درجنوب اسپانیا به دنیا می آید.پدر او، دون خوزه، نقاش بود که در مدرسه ی هنرهای زیبا، طراحی تدریس می کرده. پابلو پیکاسو که هر دم تغییر روش در کارش داشته است،

در ناکجااباد هنر سیر می کرده و همه ی کوشش هایی را که برای طبقه بندی کارش در مقالات مفهومی یا در برگه دان های مورخان هنر به کار می رفته، به مبارزه می طلبید. وی در سراسر دهه های پربار گذشته، آثاری آفریده که از نظر شیوه بیان و شگرد کار، یکسره با هم فرق داشته. عناصر سبکی که به گمان هنر مندان آن زمان دیر زمانی پیش از این در گذشته پیکاسو مدفون شده بود ، به طور ناگهان سر بر می آوردند و وی همین عناصر را با دیگر عناصر در می آمیخته تا دستاوردهایی نو و پر شگفت پدید آورد.در وجود این اسپانیایی کوتاه قد با آن چشمان سیاه و خیره، نه یک نقاش و صد نقاش و هر یکی نوآورتر و پر خیال تر از دیگری نهان شده بوده.پیکاسو با ایستادگی بر آزادی هنر و حفظ استقلال استوار خود می خواست از نقاشان سراسر اعصار به سبب خواری های بیشمار که کشیده بودند، انتقام بگیرد. وی کاشف دلاور و دم دمی مزاج، شیفته تجربه گری و سر انجام، هنرمندی بود که به نیروی درونی پویای خود برانگیخته می شده. در نزد نسل هنرمندان، آثار پیکاسو حکم دارو تلقی می شده، که همچون محرک نیرومند و شگرفی در وجود تاثیر می گذاشته و حتی توجه بی اعتنایان را بر می انگیخته. پیکاسو با نیروی حیاتی بی باکانه ای سنت هایی را که در واقع، جز مشتی از تعلیمات محافظت شده ی دانشکده هنر نبود، در هم ریخته. وی در دوران کودکی خویش، بسیار خودرای و چه بسا در خیلی از منابع به عنوان فردی کله شق نام برده شده. به جای آن که به درس توجه کند، به ساعت خیره می شده و حرکت آهسته ی عقربه ها او را افسون می کرده است. او برای رقابت با پدرش، از سنین پایین، طراحی هایی را آغاز کرد که از نظر ترسیم خطوط و قدرت خارق العاده ی دید و تخیل، در خور توجه بودند. نبوغ و استعداد پیکاسو چنان شگفت آور بوده که بنا به گفته ی خود او پدرش که از هنر فرزند متحیر شده بود، قلم و تخته و رنگ خود را به او سپرده و اعلام کرده که دیگر هیچ گاه نقاشی نخواهد کرد. نخستین تصویرش که وی را به همگان شناساند. تصویر علم و نیکوکاری بود که پزشک راهبه ای را در کنار تخت یک بیمار علیل نشان می داد. این تصویر باعث شد که در سال 1897، وی در نمایشگاه هنرهای زیبای مادرید، نشان شایستگی دریافت کند: مسئله ای باعث شد تا خانواده اش، وی را به آکادمی سلطنتی سن فرناندو در مادرید بسپارند، اما چیزی نگذشت که از آکادمی و آموزش های خشک آن خسته و به پرسه زدن در خیابانها مشغول شده. البته، گاهی نیز به موزه پرادو می رفت و در آنجا، به شدت تحت تاثیر هنر قرار می گرفت. وی اجباری درونی به نقاشی کردن در خود حس می کرده، اما نمی خواست صرفا از حالت های کلیشه ای مدل رونگاری کند. این احساس به پیوستنش به گروه نقاشان و نویسندگان شورشی آن زمان انجامید که در صدر شکستن سنت ها بودند.جوانی او در روزگاری گذشت که تجارت آزاد جای خود را به سرمایه داری انحصاری می داد و تاثیر آن بر هنر و هنر مندان با تاثیر دوره های آرام و عادی تفاوت داشته است و هنرمندان را بر آن می داشت تا واکنشهای خود را نسبت به اوضاع و احوال مادی و ایدئولوژی پیرامون خود مورد ستایش قرار دهند: هنگامه ای که در آن، کهنه و نو در ستیزه خشونت باری درگیر می شوند.

پیکاسو در فوریه سال 1900، نخستین نمایشگاه خود را شامل طرح و رسم های دوستانش، برپا و در اکتبر همان سال، به همراه یکی از دوستانش برای نخستین بار به پاریس سفر کرده و در آنجا، از طریق لگا، سزان، وان گوگ و......با آخرین پیشرفتهای صنایع هنری آشنا شده. از آثاری که در نتیجه ی این سفر خلق کرده بود، رقاصه غمگین و آسیاب گالت را می توان نام برد. دو سال پس از این سفر، یعنی در سال 1901، پیکاسو به همراه یکی از دوستانش نشریه ای به نام نشریه هنر جوان را منتشر می کند. این سال را آغاز دوره ی آبی زندگانی پیکاسو نام گذاری کرده اند. دورانی که شیوه کار وی تغییر کرد و آبی رنگ حاکم بر آثارش شده بود. در این دوره فقیران و ناتوانان موضوعات نقاشی او را تشکیل می دادند. البته ، خود وی به اندازه ی تهیدستان پرده های نقاشی اش فقیر و بی چیز بوده. در ماه آوریل سال 1904، پیکاسو برای همیشه بارسلون را ترک و در پاریس اقامت می گزیند. در پاییز همان سال با فرناندو اولیویه آشنا می شود و تا 1911 با او زندگی می کند. در این دوران رنگ صورتی بر نقاشی های وی حاکم می شود و این دوره از زندگی او را دوران صورتی نامیدند. موضوع نقاشی هایش نیز تغییر کرده و به سراغ دلقک ها، آکروبات ها و مقلدان می رفته. پس از خلق تابلو دوشیزگان آوین یون، پیکاسومتوجه عناصر اصلی قرار دادی در طرح مضامین شد و این نقطه ی آغاز سبک کوبیسم بود. پیکاسو با الهام از کارهای سزان، طبیعت بی جان را به تصویر کشیده و در تابلوهایش متوجه اشکال هندسی شده. در سال 1909 بوده که وی نخستین منظره کوبیسم را خلق کرده. تابلو سر یک زن نمونه ای از این دوران بوده است.در سال 1918، پیکاسو با الگا کولکوا، یکی از اعضای گروه باله در آن زمان ازدواج می کند. او دختر یک ژنرال روسی بوده و مراسم ازدواج آنها به رغم اعتقادات نه چندان محکم پیکاسو، در کلیسا انجام می شود. نتیجه این ازدواج پسری به نام پائلو بود که در سال 1921، به دنیا آمده. در این دوران پیکاسو به خلق نقاشی های مجسمه ای مشغول شده که شدیدا تحت تاثیر مکتب کلاسیک بوده است. ازدواج پیکاسو با الگا، در سال 1935 به جدایی منجر می شود و از معشوقه او ماری ترز والتر دختری به نام مایا به دنیا می آید.بی قیدی زناشوئی پیکاسو مدتی طولانی در آن زمان به افسانه تبدیل مشود. به غیر از متعددی که پشت سر گذاشته بوده، هفت زن برای مدت ناپایداری در زندگی او نقش رسمی بانوی الهام بخش او را به عهده داشته اند، که او همه آنها را فریفته، عذاب داده و تحقیر کرده است. علت این جدایی های مکرر را برخی از مولفین بی گمان تربیت پیکاسو توسط زن ها، یعنی مادرش، عمه هایش و خواهرهایش دانسته اند که پیکاسو هر جند هم قدر این زن ها را می دانسته اما به همان اندازه از تسلط آنها به وی گریزان بوده. سر انجام در سال 1961، با ژاکلین روک ازدواج کرده. ژاکلین تنها زن ماندگار در زندگی او بوده که تا زمان مرگ پیکاسو همراهش بوده.پیکاسو در 8 آوریل 1973، در اوج دلباختگی اش به ژاکلین درگذشت و ژاکلین روک نیز، که پس از پیکاسو شدیدا از نظر روحی دگرکون شده بود. در سال 1986، با شلیک گلوله خودکشی کرد. البته، از نظر عام او چیزی را از دست نداده: چرا که این عمل ضروری، تنها وسیله خلاص شدن از بار سنگین بیست سال جنون هوس آلود بوده. دیوید دون کان که سال ها بهترین لحظه های آن ها را عکاسی کرده بود مرگ ژاکلین را چنین تفسیر کرد: این گلوله نبوده که او را از پای درآورده، بلکه خاطره پیکاسو او را کشت.

 

قسمت سوم

www.esalat.org