از هر چمن سمنی
تهيه وگردآورنده: توفيق امانی
(قسمت پنجم)
خوشه هاي ازخرمن پربار ادبيات، تاريخ و فرهنگ
اختراع تلفون
و این چنین بود که تلفون اختراع شد .در سال هزار و هشتصد و قبل از میلاد، کودکی درادینبورگ متولد شد. او بر خلاف کودکان دیگر، هنگام تولد از تنگی جا و نبود امکانات شکایتی نداشت و به همین دلیل گریه نکرد ولی دکتر چنان ضربتی به پشت او زد که صدایی همچون زنگ از او برخاست و به همین سبب او را بل (Bell ) نام نهادند.بل از بچگی انسانی خیالباف و اوهام گرا بود به همین خاطر به "گیر اوهام" معروف شد که به مرور زمان "گراهام" نام گرفت. گراهام کودکی بازیگوش و موذی بود (رحمة الله علیه). او آنقدر افراد شهر را اذیت کرد که خودش خسته شد چون دیگر کسی نبود که او اذیتش نکرده باشد و لابد خودتان مستحضرید که اذیت کردن کسی، دوبار حال نمی دهد، روزی او تصمیم گرفت که سربه سر یکی از افراد تازه وارد بگذارد. او مدتهای زیادی برای او خالی می بست و چاخان ردیف میکرد اما هیچ عکس العملی جز سر تکان دادن های متمادی ندید. گراهام مدتها در کف بود که: ای بابا این دیگه کیه؟ (Hey dady, who is yaroo? )تا اینکه فهمید او کرولال است. به همین جهت جدا تصمیم گرفت تا با افراد کرولال ارتباط بر قرار کند تا به این سعادت که همانا فیض بردن از آزار و اذیت دیگران بود نایل آید. اما نشد که نشد...گراهام پس از مدتی تصمیم گرفت تا کارهای جدیدی انجام دهد. ابتدا خواست که ظهرها، موقعی که تمام اهالی خوابند به درِ خانه ها رفته و آیفون ها را بزند، فوتی کند و بعد هم فرار... اما چون آن موقع هنوز آیفون اختراع نشده بود نقشه اش با شکست مواجه شد. پس تصمیم به اختراع وسیله ای گرفت که بتواند این کار را انجام دهد، اما از راه دور و با دردسر کمتر. او با دیدن طرحی از یک معلم آلمانی بالاخره توانست تلفن را اختراع کند.
واتسون (که ربطی به دکتر واتسون شرلوک هلمز ندارد، شاید هم دارد) در بعد ازظهر دوم ژوئن سال 1875 ناگهان صدای گراهام را شنید که گفت: " واتسون اگر صدای مرا میشنوید لطفا به طبقه بالا بیایید." واتسون سراسیمه و خوشحال به سمت طبقه بالا دوید، اما به محض اینکه رسید دید: جا تره و بچه نیست (The place is tar and child is nist) و بدین صورت اولین تلفن و اولین مزاحم آن پیدا شدند.گراهام سرخوش و در حالی که هنوز خاطره اولین مچل کردن با تلفن را زیر دندانهای مصنوعی خود مزه مزه میکرد، در سال 1922 در سن 75 سالگی درگذشت و به همین خاطر تمام تلفن های دنیا به مدت یک دقیقه از کار افتاد تا روح ایشان بدون گیر کردن در سیمهای تلفن و بدون هیچ مزاحمت تلفن و سبکبال و آزادانه به آسمان رود.
شعر سیاه پوستان
«شعر سیاهان هیچ وجه مشترکی با «تراوشات دل» ندارد: شعری است وظیفهای و رسالتی و پاسخگوی نیازی است که آن شعر را بدقت تعریف میکند. بردارید جنگ شعر سفید پوستان امروز را ورق بزنید. بسته بخلق و خو با هم و غم شاعر، و بسته بوضع کشورش، صد موضوع مختلف در آن مییابید.» در شعر سیاهان همواره یک موضوع بیشتر نمیتوان یافت و این معنی از هائیتی تاگویان فرانسه وجود دارد و آن یک اندیشه آشکار کردن روح زنگی است. شعر سیاهان مبشر خبر خوشی است: زنگی خود را باز یافته است. روح زنگی آنچه خود توانسته از چنگ ستمگر پس گرفته نه اینکه استعمارگر باو سلاحی داده باشد، سیاهان از قرنها پیش مورد استثمار قرار گرفته و همچون کالائی در سراسر جهان بمعرض فروش گذاشته شده و اکنون در نیمکره شمالی و جنوبی سیاهان پراکنده دل وپریشان خاطر در قید اذیت و سودجوئی استعمارگران هستند اگر در پارهای از نقاط دنیا سیاهان از شر دیو طمع سفید پوسستان بجا مانده است. «بختیاری بیمانند شعر سیاهان در این است که غمهای بومی استعمارزد «سمبل»های روشن و باشکوهی مییابد که کافی است آنها را پیوسته ژرفتر کرد و دربارة آنها اندیشید: تبعید، بردگی، روح آفریقا – اروپا و تقسیم عظیم جهان و بدو پارة جداگانه سیاه و سفید. این تبعید نسل در نسل جسمها، تبعید دیگری بوجود میآورد: روح زنگی، خود قارة آفریقائی است که ساکنانش بمیان ساختمانهای عظیم و سرد فرهنگ سفید و صنعت سفید تبعید شدهاند. گوهر زنگی، هم بتمامی حاضر و هم با غیبتی دزدانه، گرد سر او در پرواز است و به آرامی و نرمی لمسش میکند، زنگی خود را ببال مخملین او میساید. و این بال تپنده در تار و پود وجود وی چونان یادی ژرف گسترده شده، چونان برترین آرمان زنگی، چون دوران کودکی کفن پوشیده و خیانت دیدة او، چون دوران کودکی نژاد او، چون ندای زمین، چون جوشش غریزه، چون سادگی بخش ناپذیر طبیعت، چون میراث بیغش نیاکان، چون نظامی اخلاقی که باید زندگی فرو ریختهاش را سامان دهد. اما همین که زنگی بازگردد تا این روح را رویاروی بنگرد، روح دود شده و به هوا رفته است. دیوارهای فرهنگ سفیدان، بادانششان و کلامشان و آداب و رسومشان، میان این دو سر برمیکشد: «عروسکهای سیاهم را بمن باز دهید تا بازی کنم با زبانهای سادة غریزهام ماندن در سایه آیینهایش بازیافتن دلاوریام شهامتم احساس اینکه خودمم خودی دیرو دیگر در برابر آنچه که بودم دیروز بی عقیده دیروز هنگامی که زمان ریشه کن شدن فرا رسید آنان فضائی را که از آن من بود، ربودند …» سیاهان میخواهند با درهم شکستن حصارهای فرهنگ سفید پوستان بدو موضوع مهم بازگردند. بازگشت به زا وئ یوم و برگشت باعماق آتشفشانهای زوح پرطغیان سیاه پوست. شاعران سیاهپوست بشعر دسته جمعی میگرایند ودر حالیکه از خود سخن میگوید باز شاعر سخنشن جمعی و برای همه سایهان است. شاعر سیاهپوست در کمین میباشد همزمان با مبارزات ملی و سیاسی سیاهان در قرن نوزدهم برای کسب استقلال و رهائی از چنگ استعمار بتقویت زبانهای ملی و احیاء آن میپرداختند از طرفی زبانی که بتواند برای همه سیاهان در سراسر نقاط عامل مفهوم باشد امروز، زبان فرانسوی و انگلیسی میباشد شاعر سیاه پوست با اینکه با هر نوع مظاهر غربی بمبارزه برمیخیزد بناچار از زبانی که شاید نتواند همه نیازهای او را برآورد و غمها و دردهایش را واگو کند سخن میگوید و پیام و رسالت خود را بهمه سیاهان جهان عرضه میدارد با اینحال زبان وسیله اندیشه است و اگر سیاه خود بخود اندیشه خود را دریابد و آنرا مفهوم همه ساهان سازد باید بزبانی سخن گوید که قالب اندیشه و وسیله رفع احتیاج و مولود فرهنگ و تمدن او باشد ازینرو شاعران سیاه پوست با نفتری بس عمیق بزبان و فرهنگ غربی مینگرند ولی البته نباید زبان انگلیسی و فرانسه را زبانی بیگانه برای سیاهان دانست زیر از همان بدو تولد سیاهانی که در قاره سیاه یا در نقاط دور و نزدیک دنیا بسر میبرند ودر چنگال استثمار و استعمار اسیر بوده یا میباشند بزبان استعمارگران خود سخن میگویند باید دانست که کلمات اعضای حواس دهان، دست، پنجرههای باز بسوی جهان میباشد و چون قالبها در هم شکسته شود تمام دستگاه زبان جز ماشینی از کار افتاده بنظر نمیرسد که هنوز بازوهای ستبر آن برای نشان دادن چیزی درفضای تهی حرکت میکند و ناگهان کار نامگذاری را محکوم میکنیم ودرمییابیم که زبان ذاتاً نثر و نثر محکوم بشکست و مالارمه درباره شعر چنین گفته است: در سایهای که تعمداً ایجاد شده، بیاد آوردن چیزی که توسط کلمات تلمیحی و اشارهای خفه و خاموش شده است، کلماتی که بیانشان هیچگاه مستقیم نبوده و بسکوتی همسان تبدیل گردیدهاند. روی همین اصل سیاهان دست بدامان شعر میاویزند چه شعر کوششی است ساحرانه، چون خواندن او را برای القای هستی در کلام، توسط امحاء صوتی کلمه شاعر با تشدید ناتوانی کلام، با دیوانه کردن کلمات در آن سوی این اغتشاش و درهم ریختگی، که خود بخود محو و خنثی میشود، تکائفهای غظیم خاموش را بما القاء میکند. چون ما نمیتوانیم خاموش ابشیم پس باید توسط زبان ایجاد سکوت کنیم از مالارمه تا سورئالیست ها عمیقترین هدف شعر فرانسه، بنظر من، تخریب زبان است. شعر اتاقی تاریک است که در آن، کلمات با گردشی دیوانهوار بهم میخورند، در هوا بهم کوبیده میشوند و یکی پس از دیگری در حریق تصادم میسوزند و شعله کشان میافتند. شاعران سیاهپوست چون حضور استعمار ستمگر را در تکلم خویش درک میکنند میخواهند زبان انگلیسی و فرانسه را غیر انگلیسی و غیر فرانسوی کنند آنها را خرد و ارتباط و تداعی و متعارف را زایل و با خشونت آنها را با هم جفت میکنند. شاعر سیاهپوست هنگامی کلمات زبان استعمارگران را میپذیرد که آنها را درهم شکسته و از مواد درهم ریخته و شکسته آنها زبان برتری پدید میآورد و که بسی پرشکوه و مقدس یعنی شعر میباشد، این شعر است که ارتباطی میان ساهان در هر گوشه عالم که هستند برقار میکند زیرا در زبان همچون برق یکنوع ا تصال روی میدهد شاعر سیاه وقتی شعر میسراید که نور کلمات در او منکسر گردد تمرکز یابد و متلاشی شود. نکته اینکه سیاه پوست از کودکی بوسیله معلم میخواند و میشوند که سفید معصومیت و بدی و زشتی سیاهی و تیرگی است، شاعر سیاه این مفهوم را زا کلمات گرفته سیاهی را فضیلت و سفیدی را ملعنت نامیده است. «زنگی گری، همچون آزادی، نخستین و آخرین منزل است: باید آنرا از حالت بیواسطه و خودآگاهی بحالت با واسطه و آگاهانه منتقل کرد، و در آن موضوعی برای فعالیت ذهنی قرار داد. پس سیاه میخواهد در فرهنگ سفید بمیرد تا در روح سیاه زنده شود، همچنانکه عارف افلاطونی در جسم خود میمیرد تا در حقیقت زاده شود.» البته میگویند بازگشت روشی لازم دارد و محتاج به قواعدی است که راهنمای ذهن باشد، بلکه با عامل خود از هر حیث یکانه است. «دیالکتیک دگرگونیهای پیاپی سیاه را رهنمود میشود که در جهان زنگی گری با خود تلافی کند. هدفش کشف آنچه هست و در عین حال، شدن آنچه که هست.» برای رسیدن باین سادگی نخستین دو راه وجود دارد که بهم میرسند یکی عینی و دیگری ذهنی بیشتر شاعران «سیاهپوست گاه عینی و زمانی ذهنی و گاهی هر دو باهم در میآمیزند و در واقع یکنوع زنگی گری عینی وجود دارد که بیان آن در آداب و روسم و آواز و رقص مردم آفریقا است.» بنابر این شعر سیاه یکنوع رقص روح است زیرا شعر سیاه همچون آهنگ تام تام طبل است که نواختن و سبب نواختن آن گونه گونه است و تام تام همچون نوعی شعر زنگی است که مانند غزل و قصیده ما میباشد. شعر سیاهان بیشتر و مستقیماَ از قصهها و افسانههای گریوها (عدهای از شاعران و خنیاگران سیاه که باعتقاد عوام از قدرت فوق طبیعی برخوردارند) و از سنتهای شفاهی سرچشمه میگیرد. سیاهان بخلاف غربیها که با اساطیر و افسانهها ارتباط دارند و هنوز در جذبه روحانی اوراد و اساطییر خویش قرار میگیرند در حالیکه غربیها قرنها از این ارتباط بدور افتادهاند و این روش عینی شاعران سیاه را سحر یا جادو مینامند. اتین لرو (Lero) طرز تفکر سور رئالیستی دارد اما امه سزر بیانی خاص دارد و برای سیاهان این شویه را پسندیدهاند که باین وسیله میخواهند قالب کلمات را دره مشکنند و نوشتهها و اشعاری پدید آورند که از ضمیرشان خوبخود تراوش میکند. لرو را باید پیشوای سوررئالیسم سیاه نامید زیرا وی آنرا چون سالحی سح آمیر و دستگاه اکتشاف، بعنوان یکنوع رادار برای لمس و برخودر باعماق روح فرستاده میشود ولی اشعارش پر تکلف و دربسته است. امه سزر شاعری است توانا که رسالت رهبری هم نژادان ساه پوست خود را بعهده دارد آنچه این شاعر ویران میکند «مطلق فرهنگ نمیباشد، فرهنگ سفیدهاست آنچه آفتابی میکند تمنای همگان نیست، خواستهای انقلابی سیاه ستمدیده است.» فرق سور رئالیست سفید پوست با سیاه پوست آنست که د رعمق اولی سکون و آرامش است اما در وجود امه زر سوررئالیست انعطاف ناپذیری استوار حقجویی و حقیقت طلبی را کشف میکند و کینه بدیها را.» توصیف شعر سیاه جز به بیان خود پیشوایان آن شعر چندان آسان نیست اینک کلامی چند از سنگور شاعر و رئیس جهور سنگال؛ «آنچه گوهر زنگی فلان شعر را تشکیل میدهد بیشتر سبک شعر است تا درونمایه آن. گرمای شوراگیزی است که بکلمات جان میدهد و سخن ار بکلام متعالی تبدیل میکند.» بنا بر این زنگی گری گرایش عاطفی نسبت به دنیاست. اما سزر درباب زنگیگری چنین گرفته است: «سیاهی من سنگی نیست، ناشنوائی آن که به هیاهوی روز یورش میبرد. سیاهی من لک آبی مرده در دیدة مردة زمین نیست سیاهی من برج نیست، کلیسا نیست در گوشت سرخ زمین فرو میرود در گوشت سوزان آسمان فرو میرود در خستگی کدر شکیبائی راستش رخنه میکند.» سیاه وجودی عاریتی است از نظر یک سفید پوست زیرا یک کارگر سفید پوست اگر با ابزار و ماشین آلاتی کار میکند. اگر چه مالک آنها نیست ولی حداقل فنون او متعلق به خودش است. اما در مورد کارگر سیاه پوست باید گفت علاوه بر ابزار عاریتیاش فنون او نیز عاریتی است. زنگی با انکار اینکه انسان ابزار است به طبیعت (در تعبیر مخاتلفش مرده) جان میدهد میان انسان و طبیعت انفعالی بودن یکی مستلزم فعال بودن دیگری است. زیرا زنگی گری جنبه انفعالی ندارد، زیرا «در گوشت انسان و زمین رخنه میکند» بلکه یکنوع شکیبائی است و شکیبائی در حکم تقلیدی فعالانه از امر انفعالی است. زنگی همچون ماری در کمین است، زنگی میخواهد با بچنگ آوردن خود، طبیعت را نیز بچنگ آورد. تباین شیوه معیشت سیاه و سفید یعنی کارگر و کشاورز، شاعر سیاه تفاخری بس بر معنا دارد زیرا از یک نوع هم آغوشی و هم آهنگی با طبیعت برخوردار است. در حالیکه کارگر سفید پوست از چنین موهبتی برخوردار نیست. البته نباید شعر سیاه را به این یک مضمون محدود کرد رنجهای بیکران که بر این نژاد طی قرنها وارد آمده حتی رنج و درد همه انسانها درد کشیده موضوع شعر سیاه است. اما سیاه در پی رهایی از این رنجهای جانکاه است. گاه با مبارزاتی خونین میخواهد این بالاها را از میان بردارد و زمانی با شعر، موسیقی و رقص شادی، رقص تب آلود سیاهان هارلم که با آهنگی درداک همراهی میکند میسر است. شاعر سیاه پوست وقتی رهائی برادران را از رنج نوید میدهد آنرا نیز بصورت آهنگ بیان میدارد. نژاد سیاه سخت و عمیق رنج را لمس کرده و تا چند دهه پیش در قید اسارت برده فروشان و استثمارگران گرفتار بوده است و از ژرفای وجودش دردهای طاقتفرسای نسل خویش را کنون باز میگوید: اکنون سیاهان در پی گرفتن حق و رهائی یافتن از چنگ و دندان استثمارگران هستند و چون پیش از همه رنج تلخکامی و استثمار چشیدهاند روی همین اصل بیش از همه شیفته آزادی هستند و این موهبت را گرچه برای خود میخواهد بالمال نصیب همگان میشود. شعر سیاهان، ندای جهانی است. پیک زنگی فریادهای زنجیران جهان است. شاعران سیاهپوست آندسته که آرمان و هدف و کوشش خویش را صرف حقانیت نژاد خود کردهاند یکصدا فریاد یک رنگی برمیآورند، یکصدا درد و رنج آزاده، مضمونی از اشعار سیاه نوعی نژاد پرستی ضد نژاد پرستی است.