از هر چمن سمنی

تهيه وگردآورنده:  توفيق امانی

(قسمت ششم)

                                 

خوشه هاي ازخرمن پربار ادبيات، تاريخ و فرهنگ

شعر و شاعری در اسلام

                                                                                       

شعر، کلامی است موزون و منظّم، آمیخته با لطف و دقّت، که تأثیر آن از نثر به مراتب بیشتر است و در موارد مختلف از شعارهای جنگی و اشعار حماسی و تربیتی و عاطفی و ادبی و مدح و ذم و دهها نوع دیگر سروده می شود. کلام موزون و شعر، از ابتدای خلقت وجود داشته و تا این زمان هم ادامه دارد. ولی در بعضی از زمانها و در برخی از اقوام، بازار گرمتری پیدا کرده است. قبل از ظهور اسلام، اقوام عرب، برای شعر، اهمّیّت خاصی قائل بودند و اشعار عاشقانه و ادبی و حماسی زیادی می سرودند، اما محتوی و مفهوم آنها غالباً پوچ و مربوط به ظواهر دنیا یا دلاوریهای جنگی و امثال آن بود. با ظهور اسلام، اشعار عرب جان تازه ای گرفت و به سوی معنویت و پند و یا مدح اولیاء خدا متمایل گشت. حتی در زمان رسول خدا شعرای زیادی پرورش یافتند که شعرهای آنها مورد تأیید آن حضرت بود؛ مثلاً علاء بن حضرمی شعری درباره عفو و اغماض خدمت رسول خدا خواند و آن حضرت فرمود: برخی از شعرها حکمت است و بعضی از بیانات، سحر آمیز. شعر تو هم خوب است ولی کتاب خدا از آن بهتر فرموده. آنجا که فرمود: ادفع بالّتی هی احسن شعرایی که برای رسول خدا و در مدح آن حضرت شعر گفته اند، فراوانند؛ کسانی چون کعب بن مالک و عبدالله بن رواحه و حسان بن ثابت و نابغه بن جعدی و کعب بن زهیر و قیس بن صرمة و لبید و عباس بن مرداس و طفیل غنوی و کعب بن نمط و مالک بن عوف و قیس بن بحر اشجعی و عبدالله بن حرب و ابودهبل جمحی و بحیر بن ابی سلمی و دیگران که اشعار آنها در تاریخ ثبت است. روزی عرب بادیه نشینی خدمت رسول خدا رسید و از کم آبی شکایت کرد. حضرت دعا کردند و باران فراوانی آمد. مردم به خاطر آوردند اشعار حضرت ابوطالب را که گفته بود: " و ابیض یتستقی الغمام یوجمله. . . (یعنی رسول خدا آن چهره نورانی است که از ابرها به برکت آن صورت ،باران می بارد.) در این وقت مردی از بین کنانه ایستاد و اشعاری را در مدح رسول خدا سرود. حضرت فرمود: خداوند برای هر بیت شعر تو، خانه ای در بهشت برایت قرار دهد. به هر حال از این برخوردها معلوم می شود سرودن شعر،نه تنها اشکالی ندارد بلکه مورد تأیید رسول خدا و ائمه اطهار هم هست. لذا امام صادق فرمود: هر کس شعری در مورد ما بگوید، خداوند خانه ای در بهشت برایش بنا می کند. و نیز فرمود: هیچکس برای ما شعری نمی گوید، مگر اینکه روح القدس (جبرئیل ) او را تأیید می نماید. امام رضا  نیز فرمود: هیچ مؤمنی در مورد اهل بیت شعری نسروده است، مگر اینکه خداوند برای او شهری به اندازه هفت برابر دنیا در بهشت بنا می کند. جالب آنکه از خود ائمهّ علیهم السلام اشعارزیادی که سراسر حکمت و پند و اندرز است در تاریخ ثبت شده و به یادگار مانده است. اشعار حضرت امیرالمؤمنین  در دیوان منسوب به آن حضرت بسیار معروف است. از امام حسین  اشعاری نقل شده و نیز از حضرت علی بن موسی الرضا شعرهای حکمت آمیزی در تاریخ آمده است که در بخش زندگانی هر یک از آن انوار طیبه بررسی می گردد. نکته ای که باید توجه داشت این است که بسیاری از اشعاری که ائمه اطهار می خواندند، سروده خود آن بزرگواران نیست، بلکه از شعرای دیگری بوده که به آنها متمثّل می شده اند. تاریخ نویسان بزرگ، آنها را از اشعاری که خودشان سروده اند جدا کردند. مخفی نماند بعضی از بزرگان فرموده اند شعر خواندن در مسجد کراهت دارد، و این حدیث شریف را دلیل آورده اند که رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرموده اند: هر کس راشنیدید که در مسجد شعر می خواند به او بگویید: خدا دهانت را بشکند. مسجد برای قرآن بنا شده است. در این مورد باید گفت اولاً روایاتی داریم که صریحاً می فرماید شعر خواندن درمسجد اشکالی ندارد، ثانیاً همانطور که در ابتدا گفته شد باید بین اشعار پوچ و بی محتوی که انسان را به شهوات نفسانی میکشاند، با اشعاری که سراسر حکمت و توحید و موعظه است، فرق گذاشته شود. لذا در تاریخ، موارد زیادی را می بینیم که در حضور خود رسول خدا شعر میخواندند و آن حضرت آن شعر و شاعرش را مدح می فرمود و این در حالی بود که غالب اوقات شریف آن حضرت، در مسجد می گذشت؛ یا خود امیرالمؤمنین اشعار زیادی در خطبه های خود می خوانند، و اکثر خطبه های حضرت در مسجد بوده است و به طور کلی سیره مسلمین است که مدایح و یا مراثی حضرات ائمه اطهار را در مسجد می خوانند. ثالثاً: همانگونه که گفتیم شعر خواندن درمدح ائمه اطهار دارای فضلیت زیاد و بلکه عبادت است و عبادت در مسجد هیچ منعی ندارد. لذا باید گفت روایاتی که به طور کلّی شعر وشاعری را مذمّت می کند منظور، محتوای آن اشعار است که خدای نکرده، مردم را با اشعار بیهوده به لهو و لعب و شهوت نکشانند که دراین صورت قرآن و حدیث تعطیل می شود و ضایعه می آفریند.

خلاصه داستان هماي و همايون

                                                       

پادشاه شام موسوم به منوشنگ قرطاس بروني ساليان درازي صاحب فرزند نمي شد تا از قضا صاحب پسري شد و نام او را هماي گذاشت و سوار بر اسبش غراب به شكار رفت. در تعقيب گورخري عجيب كه دست و سم طلايي داشت به باغ و قصر پريان رسيد و در آنجا نگاره ي همايون دختر فغفور چين را ديد و سخت بر او عاشق شد. سرانجام هماي با بهزاد كه همزاد او بود به طرف چين حركت كرد. در راه اسير سمندون زنگي و چهل دزد زنگي همراه او شد. سمندون آنان را به دريا برد. ولي بر اثر امواج ، از دست او رهايي يافته به خشكي رسيدند. در اين هنگام ملك شاوران پادشاه سرزمين خاور مي ميرد و مردم هماي را پادشاه خود ميكنند. اما هماي سخت عاشق همايون است و بي قراري ميكند . ازنجا به بعد «رفتن شاهزاده هماي به باغ و عشق باختن بر ياد همايون با رياحين» آغاز ميشود و پس از آن «بزم آراستن شاهزاده و بهيزاد و شراب خوردن در شب مهتاب»‌و در اين شب است كه بهزاد عاشق دختري به نام آذرافروز ميشود. شمسه خاوري دختر ملك شاوران به آذرافروز عتاب ميكند كه كجا بودي. آذر افروز جريان عشق خود را به او ميگويد. شمسه كه عاشق هماي شده است داستان عشق خود را به آذرافروز ميگويد. در اين حيص بيص جواني از گرد راه ميرسد و ميگويد كه گم شده يي دارم كه به چين ميرفت اما خبرش را در سرزمين خاور داريم. و خلاصه معلوم ميشود كه اوفهرشاه پسر عموي پدر هماست. روزي در حالي كه در باغ گردش ميكنند شمسه خاوري به هماي اظهار عشق ميكند. اما هماي او را نااميد ميسازد ولي در عوض فهرشاه عاشق شمسه ميشود. آنگاه هماي ، همايون را به خواب ميبيند كه به او ميگويد تو در بند عشق شمسه هستي. هماي سرزمين خاور را ترك ميكند و به سوي چين حركت ميكند. در راه به تاجر دختر فغفور چين موسوم به سعدان برخورد ميكند و خود را  قيس قيسان معرفي ميكند. تاجر به او ميگويد كه در اينجا قلعه يي است به نام زرينه دز كه جايگاه زند جادو است. هماي به آنجا ميرود و ديو جادو را ميكشد و پرززاد دختر خاقان را نجات ميدهد و به نزد سعدان مي آورد. سپس با تاجر دوباره به دز ميرود و گنج هاي آنجا را به كاروان سعدان منتقل ميكند. سرانجام هماي و سعدان ، پري زاد را به چين ميرسانند. پريزاد ماجراي خود و داستان عاشقي هماي را براي همايون تعريف ميكند. همايون كه از طريق جاسوسان از عشق هماي به خود خبر داشته ،‌اظهار بي اطالعي ميكند. سعدان و هماي به حضرو خاقان ميرسند و سعدان هماي را برادرزاده خود معرفي ميكند و از شجاعت هاي او داد سخن ميدهد. مخاقان شادمان ميشود . مجلس باده گساريي ترتيب ميدهد. در راه بازگشت از مجلس ،‌هماي به همايون و پريزاد برميخورد و از مشاهده ي جمال همايون بي هوش ميشود. در همه ي اين ماجاراها سعدان ، هماي را به صبوري و آرامش پند و اردز ميدهد. يك بار كه هماي در مجلس خاقان مشغول باده گساري بود،‌جاسوسي به همايون خبر ميبرد. پريزاد و همايون به فراز بام ميروند و پنهاني به تماشاي او ميپردازند. سرانجام همايون هم عاشق هماي ميشود. آن اگه فغفور از هماي دعوت ميكند كه براي شكار ده روزه همراه او باشد. هماي در راه موكب همايون را ميبيندو پس از جست و جو متوجه ميشود كه مايون را به قصرش كه سمن زار نوشاب نام دارد ميبرند. هماي در شكارگاه غمگين است لذا خاقان به او ميگويد كه شب را در آنجا استراحت كند . و صبح خود را به خاقان ميرساند. هماي مخفيانه به قصر همايون ميرود و پاسبان چوبك زن را ميكشد و با چوبك او سرودهاي مختلف مينوازد. همايون و اطرافيانش محسور سرود هماي ميشوند. سرانجام هماي داخل قصر ميشود و با همايون مي گساري ميكند. در بازگشت باغبان پيري را كه مزاحم او ميشود ميكشد و سرانجام به خرگاه فغفور در شكارگاه ميرود. يكي از اطرافيان فغفور تمام جريان و از جملها رتكاب دو قتل را براي فغفور شرح ميدهد. فغفور هم هماي را در توران دز زنداني ميكند. شاهزاده سمن رخ دختر سهيل جهانسور (شاه آن قلعه و باجگذار ففغور)‌كه عاشق هماي شده بود ،‌او را از زندان نجات ميدهد. هماي به پاي قصر همايون ميرود همايون او را سرزنش ميكند و ميگويد تو هر لحظه عاشق كسي هستي ،‌زماني عاشق شمسه و آذرافروز بوده اي و اكنون هم دل به مهر سمن رخ بسته اي . هماي نااميد باز ميگردد و در راه با برف و باران عجيبي روبرو ميشود. همايون پشيمان شده است به دنبال هماي راه مي افتد. او خود را به لباس جنگاواران آراسته است. و سام معرفي ميكند. بين هماي و سام مناظره اي در ميگيرد. سام به هماي عتاب ميكند و ميگويد ترا دستگير ميكنم و به نزد فغفور خواهم برد. هماي ميگويد مرا به حال خود بگذار تا با عشق همايون بسوزم و بسازم . سام كمند مياندازد و هما را ميگيرد. هماي با تيغ كمند را قطع ميكند. سام با ديدن خنجر سپر خود را بلند ميكند. هماي چنان خنجر را فرو ميبرد كه سپر ميشكند. سپس سام را از زين بلند ميكند و بر زمين ميزند و ميخواهد او را بكشد كه سام خود را معرفي ميكند. سپس به عيش و عشرت مشغول ميشوند. حدود صبح گرد و غبار سپاهي گران مشاهده ميشود. هماي و همايون به ديري پناهنده ميشوند. سپاه دور كليسا را محاصره ميكند. هماي از فراز بام نگاه ميكند و متوجه ميشود كه آن سپاه ، سپاه بهزاد و فهرشاه است. بر تيري اسم خود را با خوناب اشك مينويسد و به طرف لشگر ميفرستد. آنان متوجه ميشوند و او را بر تخت زرين مينشانند .هماي براي فغفور نامه مينويسد و رضاي او را در ازدواج با همايون خواستار ميشود و در ضمن تهديد ميكند كه در غير اين صورت به چين خواهد تاخت. فغفور از روي مكر و حيله پاسخي ملاطفت آميز ميدهد و از هماي ميخواهد كه مايون را يك ماه در اختيار پدر قرار دهد تا ترتيب كارها داده شود. هماي همايون را با لشكر خود به چين ميبرد. هماي شب به بام قصر همايون ميرود ولي نگهبان به سوي او تير مياندازد . هماي برميگردد و باد صبا را به رسالت به نزد همايون ميفرستد. فغفور به وزير خود فرمان ميدهد كه مايون را در سرداب خانه اش پنهان سازد و شايع كند كه همايون درگذشته است. حتي مراسم تشييع جنازه همايون را هم به عمل مي آورند و تابوت را به خاك ميسپارند.وزير پسري داشت موسوم به فرينوش كه عاشق پريزاد بود. فرزنوش ميخواهد حقيقت را به هما بگويد به اميد اين كه هما پريزاد را در اختيار او قرار دهد. اما هما سر به كوه و بيابان نهاده است و جايش معلوم نيست. فرينوش موضوع را به بهزاد ميگويد . و به دنبال هما حركت ميكنند. هيچ جا هما را نمي يابند تا اين كه به ديري ميرسند. كشيش ميگويد در اين حوالي اكرواني است آنجا را هم جست و جو كنيد. امير كاروان ميگويد كه در كوه مقابل كسي است كه شب و روز مشغول زاري است. به آ»جا ميروند و هما را مي يابند. هما حقيقت را در مي يابد همايون را از سرداب نجاب ميدهد.از اين پس بين دو سپاه جنگ رخ ميدهد و چينيان شكست ميخورند . فغفور كشته ميشود. هماي بر تخت فغفور مينشيند و به شفاعت فرينوش ،‌وزير را ميبخشد و او را همچنان در مقام وزارت ابقا ميكند. آنگاه هماي و همايون به سمن زار نوشاب ميروند و به كامراني ميپردازند . سپس ازدواج ميكنند. هماي در مجلس مي گساري متوجه اندوه بهزاد (بر اثر عشق آذرافروز)‌ميشود و براي حل مشكل او تصميم ميگيرد به سوي خاوران حركت كند. پريزاد و حكومت چين را به فرينوش ميدهد. به سرزمين خاور ميرود و آذرافروز را به عقد بهزاد و ش مسه را به عقد فهرشاه درمي آورد و او را وليعهد خود در خاور ميسازد. سپس به طرف شام و ايران حركت ميكند.در راه شام ،‌دوباره گور به صورت «بتي در ديبه زرنگاهر»‌بر او آشكار ميشود و ميگويد من همان گورم كه ترا به تصوير همايون رساندم و اينكه به تو ميگويم كه پدرت منوشنگ درگذشته است و آن گاه ناپديد ميشود. هماي به جاي پدر به سلطنت مينشيند. همايون پسري ميزايد و او را جهانگير نام مينهد . جهانگير ده ساله ميشود و همايون ميميردو هماي هم از غصه هلاك ميشود و جهانگير به سلطنت ميرسد.

 

قسمت هفتم

 

www.esalat.org