جمعه، ۲۳ نومبر ۲۰۰۷
اسطوره در ادبيات پارسی دری
(بخش سوم)
نويسنده و پژوهشگر »اسکاري«
نماد در اسطوره
(نوش داروئی) که در شاهنامه از آن یاد کنند، نماد و نشانه ی جاودانگی
این رزم و دلدادگی است. چرا که سهراب از زمانی بدون (نوش دارو) شد که
رستم از عشق کشورش (فرزند) دلبندش را نمی دید و نمی شناخت . نوش دارو
از زمانی بس دورتر به (سهراب) نمی رسید که (بازوبند) پدر را به بازو
دید. (بازو بند) نماد وفاداری و قید و بند است . نسبت به اهدا کننده
اش که (رستم) باشد . از آنجا پیدا بود که بازو بند همچون دستبند و کتف
بند اسارت و قربانی شدن است .
رستم نماد مردانگی در راه میهنش شد . رستم فرزندش را به قربانگاه
اساطیر میهنش برد تا اینکه نام خود و سهراب را نیز جاودانه کند .
نوش داروئی را سراغ دارید که فقط جسم را نجات ندهد و ناجی روح باشد ؟!
رستم با شهامت و ارده ی پولادینش این نوش دارو را کشف کرد و تا عمر
باقی است، رستم سهراب وشرقيان را ساقی است .
(عصا) نماد راه شناسی است عصایی معنوی در اسطوره ی کاوه ی آهنگر.
آن تیر که آرش از (قله ی کوه رویان) پرتاب کرد و در جیحون فرود آمد و
به دل درختی نشست تا مرز خراسان را تعیین نماید، با ما سخن ها دارد .
آن (قله) ، نماد تعالی (عمودی) و عروج روحی است و آن (درخت) نماد ریشه
دار و پربار بودن فرهنگ شرقي .
آرش با دو نماد اساطیری به ما اشاره می کند و به زبان رمز می گوید که
به درخت و ریشه ی خود توجه کنید تا به آگاهی و هویت خویش پی ببرید .
آرش كمانگير يكي از اسطوره هاي فرهنگ ساز و حتي مي تواند پيامش جهاني
باشدچرا كه بيداري و آزادگي را در متن و بطن خود دارد .آرش نماد يك
تاريخ واصالت يک ملت است. او وجدان جاري در همه اعصار است.كمترين پيام
اين اسطوره به باور خويش نشاندن نهال ارزشهاي اين اسطوره است . آرش را
نبايد تنها به افسانه و اسطوره نسبت داد و از كاربرد عملي آن غافل شد .
آرش بخاطر تفكر و دغدغه اي جاري و جاودان كه انسان نيازمند آن است
بوجود آمد. شايد تخيلات آگاه و تجسمات خلاق در بوجود آمدن اسطورة آرش
بكار گرفته شده باشد و بي تاثير از اين دو مقوله نباشد ولي طيف وسيع
اين اثر تا به امروز چنان دگرگون كننده بوده است كه از هزاران واقعيت و
حقيقت در زمان جاري كاربردي تر بوده است
.
آرش در نا خود آگاه ما جاري و روان است . همانگونه كه در وجدان و باطن
آرش نيز اساطير و فرهنگ زرتشتي جاري و روان بود . او جواني بود از
اهالي آگاهي و بزرگ شده با مضامين پاكي و درستي و با منشي آزاد مردانه
كه بيشتر به فكر نفي غير بد از دامن پاك روانش و تلاش مي كرد اين اغيار
(افراسياب) هاي انديشه اش را نگذارد كه پاي در حريم دلش بگذارد.
آرش مي دانست كه تا عصياني بر عليه اغيار نكند دل حريم يار نخواهد شد،
زيرا با يك دل نميتوان دو دلدار داشت . لذا براي پاك كردن دلش ازلوث
اغيار (افراسياب ها) تير شعور و آگاهي را به كمان اساطير و فرهنگش نهاد
و بر چكاد قلة باورش ايستاد و چنان كه مي دانيم تا مرز هنوز اين تير
«روزي تراش» اهل دل و اساطير و فرهنگ اين مرز بوم بوده است. آرش وقتي
كه اغيار را پس زد ، جانش را نيز كنار گذاشت و با اين حركت به ما گفت
كه ابتدا اغيار را از مرز وجوديت دور كن بعد در امر سجوديت نيز خودت
اغياري ديگري كه مي بايستي از آن بگذري ، لذا جان خود را فنا كرد تا
فناي الي الله او به فناي في الله ختم گردد
.آرش
جواني است كه پدرش در هنگام جنگ منوچهر با افراسياب كشته و شهيد شده
است . تورانيان حلقه محاصره را تنگ كرده اند و قرار است تير اندازي مرز
ورا تعيين كند . آرش با خود مي گويد: « آري روان پدرم نگران من است و
روان هزاران هموطن من نيز. شهر ما داغ دار است . داغ دار از بندگي
.
آرش رو به مادران کشورش مي گويد: شما را به مزدا زماني بمانيد (اي مادران اشكبار) . آري اشك مادران كيهان مزدائي را مي لرزاند . ناله اينان فرياد روزگار است كه از بدكاري نامردان به فغان آمده و آسمانها را به ياري مي طلبد .... و من چنان پرورده شده ام كه ننگ بندگي را نمي توانم ديد .... نيروئي كه از مهر زائيده باشد پيروز مي شود . دغدغه و زمزمة آرش با خداي خود: اي اهورا مزدا نيروئي به بازوان من برانگيز كه بتوانم از رويان به جيحون تير افكنم . اگر بايد درين زندگي بازوان من هزاران بار تير افكند تا بميرد همة آن نيرو را به يكبار گرد آور بگذار يك تير افكنم بر جا ذره اي از من نماند . اگر بايد صد سال زنده بمانم و هر دم نيروئي بكار برم ، همة آن نيروها را گرد آر تا با يك دم زدن تيري رها كنم و هم بدان جان سپارم . اي اهورا مزدا جسم و جان مرا از مهر به زادگاه ام فروزان گردان جسم و جان مرا در تير بند گسل و نيروئي ده كه از رويان به جيحون تير افكنم . راهي جز من نمانده و خواهشي جزين ندارم . اگر در راه بند گسستن مي بايست ده بار به شكنجه مي مردم و زنده مي شدم ، همين سرنوشت را از تو مي خواستم . اگر آزاد زيستن خواهان عمري در رنج زيستن مي بود ، آنرا به خود مي خريدم .و ليك اين بار سوگندي نهاده اند و يك راه بيش براي آزادي مردم ما نمانده است.
تجلي اهورامزدا بر آرش: اوه پيكر ترا مي بينم . اين فروهر مزداست كه
چنين درخشان در برابر من آشكار شده . سراسر اندام آرش مي لرزد . تو اي
مزداي بزرگ حلقه اي به يك دست و گلي سپيد بدست ديگر داري. ترا بارها
ديده ام هميشه خاموش. اين بار چه مي گوئي ؟ مرا به كدام سو مي راني ؟
مي دانم ، آرش را براي آزمايشي بزرگ به سوي خويش مي خواني . خواهم آمد،
خواهم آمد
.موبد
پير زرتشتي به آرش مي گويد: ديشب داستاني را به خواب ديدم كه چون
بزرگترين بدبختي ها گردن ما را گرفت ، اين پيكان از خواب صد ساله بيدار
مي شود و تنها بدانگاه است كه كمانگيري آنرا شست مي گيرد. اين تير
الماس پيكان از طرف اهورامزدا در چنين زماني در آتشكده گذاشته مي شود
.
قارن كه فرزند كاوه آهنگر پهلوان سپاه است به منوچهر كه فرزند فريدون
است مي گويد: « مرد جواني به نام آرش طوفاني برانگيخته كه جز آزاد كردن
کشورش ميعادي ندارد و پيكر فروهرمزدا از ميان ابرها در برابرش ايستاده
و او را به پرتگاه هاي رويان فرا خوانده است.
لشكريان مي گويند كه داستان را به چشم خويش ديده اند
.
منوچهر به قارن پاسخ مي دهد: نبايد باور كرد . سالها و نسل ها كسي پيكر
مزدا را ديدن به ياد ندارد. باشد كه اين ديوانگان چنان به سخن خويش بار
كنند كه اشباح زاده مغز خود را جان بخشند و بپندارند كه چيزي را به چشم
ديده اند.
قارن به منوچهر شاه گفت: ليك شاها از همين پندارهاي نيرومند چه دنياها
كه زير زبر شده است.
پيرمردان با خداي خود اهورا مزدا چنين زمزمه مي كنند: اي اهورامزدا .
مي خواهيم براي دل خويشتن فرماني بنويسيم .... چه شده كه ما بايد به
چنين گرسيوزي درود بفرستيم آري پيروز گران تنها مي توانند به فرومايگان
بزرگي بفروشند
.اي
زمانة رنگ به رنگ ، كجاست آن آفريدة تو كه دلش نيرومند و پايش پولاد
نيست ؟ از آن مرداني براي ما بفرست كه در بيغولة زندگي پرورش يافته اند
. از آن ها كه گمنامند و از آنها كه خورشيد كيهاني بايد به پايشان بوسه
زند
.منوچهر
شاه در ميان مردم به دنبال تيراندازي مي گردد كه تير را براي تعيين مرز
بياندازد كه در اين زمان آرش كمانگير به جلو مي آيد مي گويد: منم آن
تيرانداز .... مردي كه نداي برادران شهيد خود را مي شنود.
منوچهر شاه مي گويد: چون ديوانگان سخن مي گوئي
.
آرش مي گويد: ديوانگي مرا به مهري كه به کشورم مي ورزم ببخشيد .... اگر ميعاد به تيرافكندن است پس مهر خود را در اين راه بيازمائيم .... از شما چيزي نمي خواهم جز آن كه داد مرا كه جان در تير نهادن است بدهيد .... اينك اي منوچهر آن تير الماس پيكان را كه سالها در آتشكدة مزدائي فرو خفته بود تا امروز به من ده و بارده كه آن را به كمانم بيازمايم . منوچهر شاه به گفته هاي آرش اطمينان نمي كند و او را حقير و كوچك مي شمارد و او را تهديد به مرگ مي كند و مي گويد: اي آرش اگر سزاوار نام مردي بودي با شمشير پاسخت را مي دادم ، اينك بتو مي گويم ، دور شو و بدان كه نافرماني تو با مرگت برابر است.
آرش پاسخ مي دهد: «اي منوچهر مرا از چيزي مي ترساني كه با آرزو به سويش مي شتابم. مرا به كشتن بيم ده كه از آن نمي ترسم. ساعتي پيش هنگامي كه پيكر مزدا در برابر چشمم نمودار شد و با من سخن گفت نخست از مرگم آگهي داد .... آن كه نخواهد در بند، بندگي بماند كم و زياد نمي شناسد . قلب من فرياد مي زد «آزادي » و روانم ندا مي داد «تير افكندن تا جيحون» فريادهاي من مزدا را به زمين آورد و در برابر چشمم زنده كرد . آن دلي كه از شور عشق بفروزد مزدا را به زمين خواهد آورد .
تو نيز اگر چنين آتشي در دل داري چنان در گرمي آن خواهي سوخت كه رازهای نشناخته را بداني .... آن نيروئي كه از آتش دل زائيده شود بي پايان است و جهانگير.
اسطوره و مذهب
یک نکته در تفاوت فکری شرق و غرب
بر سر قضیه ی ماهیت الاهی تصاویر مسیح بین شرق و غرب اختلاف عقیده وجود
دارد و آن بر سر اینست که در شرق تصاویر مقدس را دارای طبیعت و روح
الاهی می دانستند ولی کلیساهای غرب به تصویر و تمثال مریم و دیگر
قدیسین منزلت بشری می دهند .
در کلیسای غرب مریم را از آن جهت احترام می گذارند که مادری است دارای
احساسات و عواطف مادری نسبت به فرزند خود در حالی که در شرق او را
ستایش می کنند و او را موجودی غیر بشری می دانند که در رحم او بشریت و
الوهیت در پیکر جنین عیسی امتزاج و تجسم یافت .
قیام مسیح از میان اموات
هنگامی که مسیح را دستگیر کردند همه ی شاگردانش پراکنده شدند و از آن
میان هیچ کس جز یوحنای حواری جرئت نکرد که به محل تصلیب او نزدیک شود .
حتی پطرس حواری که در آن حوالی بود ، چون او را شناختند عیسی را انکار
کرد . حواریان روز شنبه را با درد و یاس و خوف در نهانخانه به سر
آوردند . صبح روز سوم بعضی از زنان اقارب عیسی ، پیش از اینکه راه
مراجعت به جلیل را پیش گیرند به طلب قبر او رفتند ولی آن را تهی یافتند
. هنگامی که سرگردان عازم بازگشت شدند بزرگترین واقعه ی تاریخ مسیحیت
برای انها به وقوع پیوست در آن موقع فرشتگانی ظاهر شدند و آوازهایی
شنیدند که به آنها گفتند عیسی از مردگان برخاسته است آنگاه پطرس حواری
و دیگران او را به رای العین دیدند . این مشاهده در جلیل نیز بار دیگر
برای آنها تکرار شد . "تاریخ جامع ادیان، جان بایر ناس".
پیش از هبوط
خدایی که پیش از مسیحیت پرستش می شد میترا (Mithra)
روشنایی دنیا یا "پسر خدا" نامیده می شد . او در بیست و پنجم دسامبر
متولد شد و بعد از مرگ در مقبره ای سنگی دفن و بعد از سه روز دوباره
زنده شد . در ضمن بیست و پنجم دسامبر روز تولد اوزیریس ، آدونیس و
دیونیسوس هم هست حتی روزهای مقدس مسیحیت نیز از اساطیر گرفته شده است .
تولد مسیح
مسیح از باکره ی مقدس متولد شد و خدا (پدر) در پیکر عیسی (پسر) تجسم
یافت و تولدش فرا بشری بود . "تاریخ جامع ادیان".
پیش از میلاد مسیح
ایزیس پیش از تولد مسیح در اسطوره های یونان پسرش هوروس را معجزه آسا
حامله شد و به او شیر داد و تصویر باکره ی مقدس در حال شیر دادن به
نوزاد که به تصویرهای چاپی جدید تبدیل شده همان تصویر اسطوره ی یونانی
است .
اسطوره از زبان دن براون
دن براون در رمز داینچی می گوید : "کتاب مقدس با نمابر از بهشت فرستاده نشد . کتاب مقدس را انسان درست کرد . آن کتاب به طور معجزه آسا از میان ابرها پایین نیفتاد . همان طور که تمام تاریخ نویسان هم این را گفته اند . به زبان های مختلف ترجمه شده و البته چیزهایی هم به آن اضافه شده و تغییرهایی در آن صورت گرفته است . در واقع در طول تاریخ هیچگاه نسخه ی صحیح و دقیقی از آن کتاب موجود نبوده است . مسیح شخصیتی با نفوذ و شاید بتوان گفت معمایی ترین رهبری که دنیا به خود دیده است . ... اما کتاب مقدس امروزی را امپراتور کافر روم کنستانتین گرد آورد ... کنستانتین تاجر خوبی بود او می دید که مسیحیت پیشرفت می کند و او عقب مانده است . تاریخ نویسان هنوز روش هوشمندانه ی او را در تغییر دادن نشانه های شرک به مسیحیت تحسین می کنند . او با ترکیب نشانه های شرک با عیدها و آیین های مذهبی مسیحیان هر دو جناح را راضی نگاه داشت . باقیمانده های آثار شرک در نشانه های مسیحیت تردید ناپذیر است . برای مثال قرص آفتاب یونانیان به هاله ی سر قدیسان تبدیل شد از نظر معنوی ، همه ی آئین های مذهبی کاتولیک تاج اسقف ، محراب ، سرود نیایش ، گردهمایی و مراسم خوردن جسم خدا که همان بدن مسیح و نان مقدس است مستقیم از کافران و مذهب های افسانه ایشان گرفته شده است . در اصل مسیحیت به شنبه شب های سابات Sabath احترام می گذاشت اما کنستانتین آن را به روز تقدیس افتاب تغییر داد . در روز یکشنبه صبح ، اغلب کلیسا روها در مراسم هفتگی شرکت می کنند و متوجه نیستند که دارند در جلسه ی هفتگی مشرکان ، یعنی روز تقدیس آفتاب ، دعا می خوانند ."
واقع این خدا نبود که تصور گناه اولیه را ایجاد کرد بلکه مرد بود که این تصور را به وجود آورد . حوا سیب را چشید و بشر را به مقام انسان تنزل داد . آن وقت ، زن ، که زمانی به خاطر زندگی بخشیدن مقدس بود ، به دشمن تبدیل شد . جام مقدس در مسیحیت به معنی دقیق نشانه ی قدیمی زنانگی است که استعاره از چیزی به مراتب مهم تر است . جام معنی دقیق نشانه ی قدیمی زنانگی ااست و جام مقدس همان زنان قدیس و الهه ها هستند . البته همه به نوعی محو شدند ، یا بهتر است بگوییم کلیسا آنها را از بین برد . زمانی بود که قدرت باروری زن و تولید زندگی توسط او بسیار مقدس محسوب می شد ، اما با بالا رفتن نفوذ نجومی مردانه در کلیساها تقدس زنانه آن قدر کاهش یافت که ناپاک دیده شد . تولد و زندگی بخشیدن نشانه ی قدرت محسوب می شد . فلسفه ی مسیحیت قدرت تولید مثل زنان را نادیده گرفت و مرد را خلاق نمایاند ! فلسفه ی پیدایش می گوید حوا از دنده ی آدم به وجود آمد و زن از مرد مشتق شده و بابت آن گناهکار است . در واقع آغاز فلسفه ی پیدایش خاتمه ی الهه ها بود . کلیسایی که زن ها را کنار گذاشت ، الهه ها را از بین برد ، ایمان نیاورندگان را سوزاند و مشرکان را از حرمت گذاشتن به زنان مقدس منع کرد . زنی را که راز قدرتمندی دارد ، رازی که اگر فاش شود شالوده ی مسیحیت را می لرزاند . این راز که مسیح آنطور که کتابهای مقدس می گویند ، عزب نبوده و با زنی ازدواج کرده و فرزندی داشته است . "دن براون، رمز داوینچی"
در یکی از اسطوره های یونانی آمده است که پرومته انسان را از گل آفرید
و آنگاه موهبت های بسیار به او ارزانی داشت . انسان نخست اندکی بهتر از
چهارپایان بود ، مخلوقی بینوا که کم می دانست ، از گیاه و گوشت خام
تغذیه می کرد و کمترین آگاهی از دارو و درمان نداشت . لیکن پرومته ، به
او هنر و روش زندگی اموخت ، به او یاد داد که خانه تو ابزار بسازد ،
شخم بزند ، بکارد ، درو کند و خرمن بکوبد . اما کارها به کندی پیش می
رفت زیرا آتش ، این کمک هنوز در اختیار انسان قرار نگرفته بود .
انسان
بدون آتش ، می بایست همچنان گوشت را خام بخورد ، و ابزار تنها از سنگ
ساخته شود ، نان پخته نمی شد و خانه در زمستان گرم نبود .
و اما زئوس ، خدای خدایان ، فرمان داد که انسان هرگز اجازه ندارد از
آتش بهره بگیرد .
پرومته بر خلاف این فرمان ، به سوی قله آلپ ، جایی که می توانست شاخه
چوبی خود را به چرخ طلایی ارابه خورشید نزدیک کند ، روان شد . به محض
آنکه به انجا رسید و آتش گرانبها را بر سر شاخه چوب گیراند ، شتابان به
سوی پایین کوه ، تا عمق دره ، پایین آمد پشته ای از چوب فراهم آورد و
آن را با آتش همراه ، برافروخت .
انسان آرام و سربزیر به تدریج به زمین مسطحی که پرومته نخستین شراره
آتش
را برافروخت ، نزدیک شد و از حرارت آن لذت برد یکی از آنان برای نشان
دادن میزان شعف خود به پرومته ، به بلندترین و روشن ترین لهیب آتش بوسه
زد ، تا که لبانش سوخت و خود را پس کشید اما کارهای زیادی در پیش بود
که باید انجام می گرفت .
با طلوع خورشید ، پرومته آموزش استفاده از آتش را به انسان آموخت که
چگونه گوشت طبخ کند و نان بپزد و مفرغ بسازد و آهن گداخته کند؛ تا از
آن ها شمشیر و خیش و ... بسازد . هر کجا که به اتش نیاز بود ان را
بیافروزد .
اما
زئوس ، از این نافرمانی مطلع شد و دانست موهبتی را که از انسان دریغ
داشته تا او ا در اسارت نگاه دارد ربوده شده و در اختیار انسان قرار
گرفته است . پرومته را به نزد خود خواند :
"تو از فرمان من سرپیچی کردی ... آیا چیزی مانع آن خواهد شد تا تو که
آتش این موهبت الهی را به انسان بخشیدی ، به ژرفای زمین روانه و انسان
، این حشره ی پست را نابود سازم ؟".
(پرومته پاسخ داد : "زئوس ، من به خوبی اگاهم که چه بیرحمانه مرا به
سبب عملی که انجام داده ام به کیفر خواهی رساند . اما تو نیز قادر
نخواهی بود انسان را ، از آتش ، موهبتی که از سوی روحی ابدی به او
ارزانی شده ، محروم سازی.")
خشم زئوس هولناک بود . با غرش تندر ، دیوهای زئوس ، توانایی و زور ،
پرومته را اسیر کرده و با غل و زنجیری که نتواند پاره اش کند ، به صخره
ای در کوهستانهای کناره شرقی جهان به بند کشیدند .
"این
مکانی است ابدی برای تو که جسورانه از فرمان من سر پیچیدی ترا سرمای
برف زمستانی و حرارت خورشید تابستانی خواهد سوزاند ، هر صبح عقابی تیز
چنگال جگرت را خواهد درید و هر شب جگرت خواهد رویید و صبح بعد مجددا
همان درد و رنج را خواهی برد."
پس دو دیو زئوس ، توانایی و زور ، پرومته را با زنجیری سخت به صخره ای
محکم بستند عقاب همان کرد که زئوس فرمان داد . آوای دردآلود پرومته ،
ناشنیده از سوی انسان ، در ستیغ کوهستان پژواک می یافت .