گفتنی ها و ضرب المثل ها در مسير زمان
تهيه، تنظيم و ويرايش (خجسته – زيميرو اسکاری)
قسمت چهارم
سد سکندر
هرگاه بخواهند کسي را به مقاومت در مقابل دشمن يا حوادث تشويق و تشجيع کنند از ضرب المثل بالا استفاده کرده يا به اصطلاح ديگر ميگويند: مانند سد سکندر پايداري کن. بايد ديد اين سکندر کيست و کدام سد را بنا کرده که به صورت ضرب المثل درآمده است.
در تعريف و توصيف منشأ تاريخي آب حيات در همين کتاب گفته شد که اسکندر مقدوني به روايت افسانه پردازان از ظلمات و کنار چشمه آب حيات بدون اخذ نتيجه به روشنايي رسيد و جانب باختر را در پيش گرفت.
در اين قسمت افسانه نويسان خيال پرداز معتقدند که اسکندر ذوالقرنين در بازگشت از ظلمات به شهري سبز و آراسته رسيد که در پاي کوهي بلند واقع شده بود. بزرگان شهر به خدمت شتافتند و از خراب کاري قومي به نام يأجوج و مأجوج شکوه و زاري کردند.
و براي توضيح بيشتر گفتند که اين جانوارن اندامي پر موي و دنداني چون دندان گراز دارند. گوشهايشان به قدري پهن است که در موقع استراحت يکي ار بستر و ديگري را روپوش ميکنند! در فصل بهار گروه گروه از کوهسار فرود مي آيند و خواب و آسايش را بر ما تباه مي سازند.
اسکندر چون شرح ماجرا شنيد بي نهايت متأثر گرديد و با گروهي از دانشمندان که در التزام بودند به گذرگاه يأجوج و مأجوج شتافت و محل تنگه بين دو کوه را که معبر اقوام وحشي بود از نزديک وارسي کرد.
آنگاه فرمان داد دو ديوار از دو پهلوي کوه به ارتفاع پنجصد ارش و پهناي يک صد ارش بنا کردند، سپس سنگ و کچ و آهن و مس و روي و گوگرد و نفت و قير را بوسيله حرارت آتش با يکديگر درآميختند و ميان دو ديوار را با اين ماده مخلوط و ممزوج به کلي پر کردند و بدين وسيله سکنه جنوبي سد از تعرض و آسيب قوم يأجوج و مأجوج براي هميشه مصون ماندند. اين بود داستان سد سکندر که بصورت ضرب المثل درآمده و در ميان کليه طبقات مردم مصطلح مي باشد.
اما همانطوري که در پايان نوشته آب حيات شرح داده شد بايد دانست که اين داستان هم مخلوق دماغ خيال پرور افسانه نويساني است که اسکندر را به غلط ذوالقرنين پنداشته، هر چه راجع به ذوالقرنين و يأجوج و مأجوج در قرآن کريم سوره کهف خوانده و ترجمه کرده اند از او دانسته همه را به او نسبت داده اند. در صورتي که اسکندر مقدوني در تمام مدت عمر کوتاهش سدي که شهرت پيدا کند بنا نکرد و با ملل مغلوبه هم به شهادت تاريخ مهربان و دادگر نبوده است.
اسکندر کشورما حمله برد و تا پنجاب هند پيش راند. موقعي که از پنجاب باز ميگشت اجل مهلتش نداد و در شهر بل درگذشت. چون در نوشته آب حيات ثابت شد که کوروش همان ذوالقرنين موصوف است، ديگر جاي شک و ترديد باقي نمي ماند که بنيانگزار اين سد عظيم که در تنگه داريال واقع در کوههاي قفقاز بنا شده جز کوروش بزرگ کسي ديگر نمي تواند باشد، زيرا در قرآن کريم براي بناي اين سد دو صفت متمايز ذکر شد:
يکي آنکه سد را بين دو ديوار طبيعي بلند بر پاي داشته اند: "تا جايي رسيد که بين دو ديوار عظيم بود و در آنجا قومي يافت که زبان نمي فهميدند".
ديگر آنکه جزء مصالح آن بيش از حد و اندازه آهن به کار رفته است: "آنقدر تخته هاي آهن بياوريد که با آن بتوان دو کوه را به هم برآورد."
همين دو صفت ما را به مقصود رهبري مي کند که فقط سلسله جبال قفقاز داراي اين مشخصات مي باشد و هم اکنون نيز بقاياي ديوار آهني در اين نواحي هست که مسلماً بايد همان سد کوروش باشد. (به کتاب سرزمين جاويد) اجمال قضيه آنکه کوروش در حمله سوم که به منظور اصلاح اوضاع حدود ماد در شمال غرب خراسان صورت گرفته به دامن جنوبي سلسله جبال قفقاز و نزديک رودي رسيد که هنوز هم به نام رود کر يا رود کوروش موسوم است. شک نيست در اين حمله با اقوام کوهستاني اين منطقه روبرو شده است که احتمال دارد همان قومي باشند که مورخين يوناني به نام کوشي خوانده و داريوش نيز در کتيبه خود به کوشياه از آنان نام مي برد. همينها هستند که به کوروش از قوم يأجوج و مأجوج که يونانيان در آن زمان آنان را به نام سيت ناميده اند، شکايت برده اند و چون تمدني نداشتند در قرآن به "زبان نمي فهميدند" توصيف شده اند.
اگر به نقشه جغرافيايي قفقاز نگاه کنيم، ملاحظه مي شود که در مشرق قفقاز، درياي خزر راه عبور به شمال را سد ميکند. در مغرب درياي سياه مانع از عبور به طرف شمال است. در وسط نيز سلسله کوههاي قفقاز مانند يک ديوار طبيعي راه بين جنوب و شمال را قطع مي کند.
فقط يک راه در تنگه ميان اين سلسله جبال وجود دارد که امروزه به نام تنگه داريال ميخوانند و در ناحيه ولاديقفقاز و تفليس واقع شده است. قبايل شمال براي هجوم به نواحي جنوب هيچ راهي جز تنگه مزبور نداشتند و از همين تنگه هجوم برده و به قتل و غارت ميپرداختند.
کوروش در اين تنگه سدي آهنين بنا کرد و بدين وسيله جلوي مهاجمين را گرفت. چنانچه به تاريخ مراجعه کنيم، ميبينيم که پس از کوروش ديگر صحبتي از هجوم و دستبرد از طريق تنگه مزبور شنيده نمي شود و در واقع کوروش بدين وسيله دروازه آسياي غربي و نواحي شمال را قفل نمود.
اتفاقاً در کتب ارامنه که بيشتر مورد اعتناست اين سد را از زمان قديم بهاک کورايي، يعني: در بند کوروش و بعضيها کابان کورايي، يعني: گذرگاه کوروش خوانده اند.
چه کور قسمتي از نام کوروش است، بنابراين به اجماع کليه محققاني که اخيراً به تحقيق پرداخته اند کاملاً مسلم گرديد که بنيانگزار سد يأجوج و مأجوج که به غلط "سد سکندر" مي خوانند، کوروش بزرگ سرسلسله دودمان هخامنشي بوده است نه اسکندر مقدوني.(چنانچه راجع به ذوالقرنين و سد سکندر اطلاعات بيشتر و جامعتر مورد حاجت باشد به لغتنامه دهخدا، بخصوص کتاب کوروش کبير تأليف دانشمند و سياستمدار نامدار هندوستان مولانا ابوالکلام آزاد ترجمه دکتر محمد ابراهيم باستاني پاريزي مراجعه شود)
«... ايش توويگو پادشاه آريايي قبل از اينکه به دست کوروش شکست بخورد و سلطنت را از دست بدهد يک خدمت بزرگ کرد و آن ساختن سد دربند بود براي جلوگيري از قوم مهاجم هپتالها. ساختن سد مزبور را به کوروش نسبت ميدهند و بعضي هم ميگويند که آن سد را داريوش ساخت؛ ولي ترديد وجود ندارد که ايش توويگو يا آستياک ساختن سد مزبور را شروع نمود و شايد خود او موفق به اتمام آن نشد و بعد از وي کوروش آن را به اتمام رسانيد و ساختن سد دربند کاري نبوده که در ظرف يک يا دو سال به اتمام برسد.
با همه بله، با من هم بله؟
ضرب المثل بالا ناظر بر توقع و انتظار است. دوستان و بستگان به ويژه افرادي که خدمتي انجام داده منشأ اثري واقع شده باشند، همواره متوقع هستند که طرف مقابل به احترام دوستي و قرابت و يا به پاس خدمت، خواستشان را بدون چون و چرا اجرا نمايد. و به معاذير و موازين جاريه متعذر نگردد و گرنه به خود حق ميدهند از باب رنجش و گلايه به ضرب المثل بالا استناد جويند.
عبارت بالا که در ميان تمام طبقات مردم بر سر زبانهاست، به قدري ساده و معمولي به نظر ميرسيد که شايد هرگز گمان نمي رفت ريشه تاريخي و مستندي داشته باشد. ولي پس از تحقيق و بررسي، ريشه مستند آن به شرح زير معلوم گرديده است:
مولير هنرمند و نمايشنامه نويس معروف فرانسه، نمايشنامه اي دارد به نام "پير پاتلن" تئاتر کميک پاتلن به عنوان شاهکاري از قرون وسطي به يادگار مانده که نگارنده اصلي آن ناشناس و در حدود سال 1740 ميلادي نگاشته شده است. موضوع نمايشنامه مزبور به اين شرح و مضمون بوده است که:
يک نفر تاجر پارچه فروش به نام گيوم، تعداد يک صد و بيست رأس گوسفند خريداري کرد و آن را به چوپاني به نام آنيويله داد تا برايش نگاهداري و تکثير نمايد. چون چندي گذشت تاجر متوجه شد که نه تنها گوسفندانش زياد نميشوند، بلکه همه ماهه تقليل پيدا مي کنند. علت را جويا شد، چوپان جواب داد: "من گناهي ندارم، گوسفندان بيمار مي شوند و مي ميرند". تاجر قانع نشد و شبي در آغل گوسفندان پنهان گرديد، تا به جريان قضيه واقف شود.
چون پاسي از نيمه شب گذشت، متوجه گرديد که چوپان داخل آغل شده، گوسفند پرواري را جدا کرد و سرش را بريده، و به يکنفر قصاب که همراه آورده بود في المجلس فروخت. تاجر از آغل خارج شد و چوپان را کتک مفصلي زده، تهديد کرد که قريباً وي را تحت تعقيب قانوني قرار داده، به جرم خيانت در امانت به زندان خواهد انداخت. چوپان از ترس مجازات و زندان راه پاريس را در پيش گرفت و به وکيل حقه باز زبردستي به نام "آوکاپاتلن" مراجعه و تقاضا کرد که از وي در دادگاه دفاع نمايد. وکيل گفت:
"قطعاً پول کافي براي حق الوکاله داري؟" چوپان گفت: "هر مبلغ که لازم باشد مي پردازم".
وکيل گفت: "قبول مي کنم، ولي اگر مي خواهي از اين مخمصه نجات پيدا کني از هم اکنون بايد سرت را محکم ببندي و همه جا چنين وانمود کني که گيوم تاجر چنان بر سر تو ضربه زده که قوه ناطقه را از دست دادي و زبانت بند آمده است! از اين به بعد وظيفه تو اين است که در خانه و کوچه و بازار و همچنين در مقابل رييس دادگاه و هر کسي که از تو سؤال يا بازجويي کند، فقط صداي گوسفند دربياوري و در جواب سؤال کننده فقط بگويي بع! بع!" چوپان دستور وکيل را به گوش جان پذيرفت و قبل از آنکه تاجر اقدام به شکايت نمايد از او شکايت به دادگاه برد و جلسه دادگاه پس از انجام تشريفات مقدماتي در موعد مقرر با حضور مدعي و مدعي عليه و وکيل شاکي تشکيل گرديد. در جلسه دادگاه چون وکيل چوپان متوجه شد که تاجر مورد بحث همان کسي است که خودش نيز مقداري پارچه از وي گرفته و قيمتش را نپرداخته بود، لذا سرش را پايين انداخت و دستمالي به دست گرفته، تظاهر به دندان درد کرد.
ولي تاجر او را شناخت و به رييس دادگاه گفت: «اين شخص که وکالت چوپان را قبول کرده، خودش به من بدهکار است و به زور چرب زباني و چاپلوسي يک قواره ماهوت براي همسرش "گيومت" از من گرفته. هر دفعه که مراجعه مي کردم، گيومت با نهايت تعجب اظهار بي اطلاعي مي کرد و ميگفت که شوهرش پاتلن سخت بيمار است و پاتلن هم از درون خانه به تمام زبانها آنچنان هذيان ميگفت که من از ترس و وحشت فرار مي کردم. اين وکيل حقه باز به جاي دفاع از موکل؛ خوبست دين و بدهي خود را ادا نمايد.»
رييس دادگاه زنگ زد و گفت: «فعلاً موضوع طلب شما مطرح نيست، هر وقت شکايت کرديد به موضوع رسيدگي خواهد شد.» آنگاه چوپان را براي اداي توضيحات به جلوي ميز دادگاه احضار نمود. چوپان در حالي که سرش را بسته بود عصازنان پيش رفت و هر چه رييس دادگاه سؤال ميکرد، فقط جواب ميداد: "بع!". وکيل از فرصت استفاده کرد و گفت: «آقاي رييس دادگاه، ملاحضه ميفرماييد که موکل بيچاره من در مقابل ضربات اين تاجر بي رحم بي انصاف، چنان مشاعرش را از دست داده که قادر به تکلم نيست و صداي گوسفند مي کند!» گيوم تاجر اجازه صحبت خواست و جريان قضيه را کما هو حقه بيان داشته، چوپان را به حقه بازي و کلاهبرداري متهم نمود. ولي چون "بع بع" کردن چوپان و زيرکي و زبردستي وکيل مدافع تماشاچيان جلسه و حتي اعضاي دادگاه را تحت تأثير قرار داده بود، لذا رأي به حقانيت چوپان و محکوميت تاجر صادر کردند. چوپان با خيان راحت از محکمه خارج شده، راه خانه را در پيش گرفت. پاتلن وکيل زبردست که مقصود را حاصل ديد به دنبال چوپان روان گرديد و گفت: «خوب، دوست عزيز، ديدي با اين حقه و تدبير چگونه حاکم شدي و تاجر با لب و لوچه آويزان از محکمه خارج شد؟»
چوپان جواب داد: "بع!" وکيل گفت: «جاي "بع بع" کردن تمام شد. فعلاً مانعي ندارد که مثل آدم حرف بزني.»
چوپان مجدداً سرش را به طرف وکيل برگردانيد و گفت: "بع!" وکيل گفت: «اينجا ديگر جلسه دادگاه نيست، حالا ميخواهيم راجع به حق الوکاله صحبت کنيم. صداي گوسفند را کنار بگذار و حرف بزن.»
چوپان باز هم حرف وکيل را نشنيده گرفته، پوزخندي زد و گفت: "بع بع!". طاقت وکيل طاق شد و با نهايت بي صبري گفت: «ديگر چرا بع بع مي کني؟ دادگاه تمام شد. حکم محکمه را هم گرفتي. بگو ببينم چه مبلغ براي حق الوکاله من در نظر گرفته اي؟» چوپان مرتباً بع بع مي گفت و به جانب منزل ميرفت. وکيل چون دانست که کلاه سرش رفته و چوپان با توسل به اين حربه و حيله حتي يک فرانک هم به عنوان حق الوکاله نخواهد پرداخت، از آنجايي که خود کرده را تدبير نيست و چاره اي جز سکوت و خاموشي نداشت، با نهايت عصبانيت گفت: «با همه بع، با من هم بع؟!» اين عبارت رفته رفته به صورت ضرب المثل درآمد و در کشور ايران تغيير شکل داده به جاي عبارت مزبور «با همه بله، با من هم بله؟» مي گويند.
اما عده اي از معاصرين ضرب المثل بالا را از واقعه جالبي مي دانند که بين پدر و پسري که عنوان و شاخصيت پدر بالاتر و والاتر بود به شرح زير رخ داده است:
يکي از رجال سرشناس به فرزند ارشدش که براي اولين بار معاونت يکي از وزارتخانه ها را بر عهده گرفته بود از باب موعظه و نصيحت گفت: «فرزندم، مردمداري در اين کشور بسيار مشکل است، زيرا توقعات مردم حد و حصري ندارد و غالباً با مقررات و قوانين موضوعه تطبيق نمي کند. مرد سياسي و اجتماعي براي آنکه جانب حزم و احتياط را از دست ندهد، لازم است با مردم به صورت کجدار و مريز رفتار کند تا هم خلافي از وي سر نزد و هم کسي را نرجانده باشد. به تو فرزند عزيزم نصيحت مي کنم که در مقابل تقاضاها و خواهشهاي مردم هرگز جواب منفي ندهي. هر چه مي گويند، کاملاً گوش کن و در پاسخ هر جمله با نهايت خوشرويي بگو: "بله، بله"، زيرا مردم از شنيدن جواب مثبت آنقدر خوششان مي آيد که هر اندازه به دفع الوقت بگذراني تأخير در انجام مقصود خويش را در مقابل آن بله ناچيز ميشمارند.»
فرزند مورد بحث پند پدر را به کار بست و در نتيجه قسمت مهمي از مشکلات و توقعات روزمره را با گفتن کلمه "بله" مرتفع مي کرد. قضا را روزي پدر، يعني همان ناصح خيرخواه، راجع به مطلب مهمي به فرزندش تلفون کرد و انجام کاري را جداً خواستار شد. فرزند بيانات پدر بزرگوارش را کاملاً گوش مي کرد و در پاسخ هر جمله با کمال ادب و تواضع ميگفت: "بله، بله قربان!" پدر هر قدر اصرار کرد تا جواب صريحي بشنود، پسر کماکان جواب مي داد: "بله قربان. کاملا متوجه شدم چه ميفرماييد. بله، بله!". بلاخره پدر به تنگ شد و در نهايت عصبانيت فرياد زد: «پسر، اين دستورالعمل را من به تو ياد دادم. حالا با همه بله. با من هم بله؟!»
ويا اينکه ميگويند : پيش پنج هم پنج پيش صاحب پنج هم پنج !.
به خاک سياه شاندن
عبارت مثلي بالا کنايه از بدبختي و بيچارگي است که در وضعي غير مترقبه دامنگير شود و آدمي را از اوج عزت و شرافت به حضيض مذلت و افلاس و مسکنت سرنگون کند؛ و مال و منال و دار و ندار را يکسره به زوال و نيستي کشاند. در چنين موردي تنها عبارتي که ميتواند وافي به مقصود و مبين حال آن فلک زده واقع شود؛ اين است که اصطلاحاً گفته شود: "فلاني به خاک سياه نشسته" و يا عبارت ديگر:
"فلاني را به خاک سياه نشانده اند".
در اين نوشته بحث بر سر "خاک سياه" است که دانسته شود اين خاک چيست و چه عاملي آن را به صورت ضرب المثل در آورده است.
به طوري که صاحب معجم البلدان نقل کرده، در نزديکي بيت المقدس و شش ميلي شهر رمله کوره اي (کوره به معني شهرستان و بلوک و ناحيه و بلد است) است به نام اس؛ که: «طاعون معروف سال هجدهم هجري در روزگار خلافت عمر در اين ناحيه پديد آمده بود و از آنجا به ديگر نواحي شام سرايت کرد.
تعداد تلفات اين طاعون را بيست و پنج هزار تن نوشته اند.» در اين طاعون که به نام طاعون اس خوانده شده، جمعي از اصحاب پيغمبر به اسامي ابوعبيده جراح و معاذبن جبل و يزيد بن ابي سفيان نيز هلاک شدند. ولي عمروعاص آن داهي محيل و دورانديش عرب چون وضع را وخيم ديد، با بسياري از متابعان خويش از منطقه عمواس گريخته و جان سالم بدر بردند. مطلب مورد بحث ما اين است که سال مزبور را عام الرماد، يعني: سال خاکستر هم نام نهاده اند. در اين زمينه صاحب کتاب عجايب المخلوقات مينويسد:
«... و بعد از آن عام الرماد. در آن سال خاک سياه بباريد و بيست و پنج هزار آدمي درين سال بمرد. و اين خاک در صحرا و در خانها و حجرها بباريد، تا مرد از جامه خواب برخاستي بر خاک سياه بودي. آن را عام الرماد گفتند.» با توصيف اجمالي بالا استنباط مي شود که آن طاعون کذايي بر اثر ريزش و بارش خاک سياه بروز کرده: «راه نفسها بسته ميشد و جان مي دادند.» و شايد اصلاً بيماري طاعون نبوده، بلکه همان خاک سياه که به خانه ها و حجرات منازل و مدارس رسوخ و نفوذ کرده بوده است، خفتگان را بيدار کرده و لاجرم همه را بر خاک سياه نشانيد.
به هر حال اين واقعه هولناک را چه طاعون اس بناميم و چه عام الرماد در هر صورت چون خاک سياه عامل اصلي آن همه مرگ و مير و خرابي و ويراني در سال هجدهم هجري بوده دد و دام و گياه و نبات را "بر خاک سياه نشانده است"؛ به همين مناسبت و به جهت اهميت و عظمت واقعه مزبور که بيست و پنج هزار تن از سکنه بي گناه را در خود فرو برده است؛ اصطلاح و عبارت بالا از آن تاريخ به صورت ضرب المثل در آمده و در رابطه با گرفتاريها و بيچارگيهاي ناشي از وقايع غير منتظره مورد استناد و تمثيل قرار گرفته است.
في المثل سيل بنيان کني کليه احشام و اغنام و مزارع و مراتع را ليته ببندد و از بين ببرد و يا آتش سوزي مهيبي بازار و چهار سوق و يا قيصريه اي را در معرض لهيب خود قرار دهد و انبارهاي کالا را يکسره نابود کند در اين گونه موارد و نظاير و امثال آن چون افراد با مکنت و آبرومند به کلي فاقد هستي مي شوند اصطلاحاً گفته مي شود: « فلاني به خاک سياه نشست. »
آب هردواز يک جوي نمي رود
هر گاه بين دو يا چند نفر در امري از امور توافق و سازگاري وجود نداشته باشد، به عبارت بالا استناد و استشهاد ميکنند. در اين عبارت مثلي به جاي "نمي رود" گاهي فعل "نمي گذرد" هم به کار مي رود، که در هر دو صورت معني و مفهوم واحد دارد.
اما ريشه اين ضرب المثل:
سابقاً که شهرها لوله کشي نشده بود سکنه هر شهر براي تأمين آب مورد احتياج خود از آب رودخانه يا چشمه ، که غالباً در جويهاي سرباز جاري بود استفاده مي کردند. به اين ترتيب که اول هر ماه، يا هفته اي يک بار، حوضها و آب انبارها را با آب جوي کوچه پر مي کردند و از آن براي شرب و شستشو و نظافت استفاده مي کردند وساکنان هر محله در نوبت آب گيري - که آب در جوي آن محله جريان پيدا مي کرد - قبلاً آب انبارها و حوضهايشان را کاملاً خالي و پاک مي کردند و سپس آب مي گرفتند.
پس از آنکه آب انبارها را پر مي کردند، معمولشان اين بود که مقداري نمک هم در آب انبار مي ريختند تا آب را تصفيه کند و ميکربها را بکشد. پر کردن آب انبارها غالبا هنگام شب و در ميان طبقات ممتازه و آنهايي که رعايت بهداشت را مي کردند، بعد از نيمه شب انجام مي شد. چه هنگام روز به علت کثرت رفت و آمد و ريختن کثافات در جويها، و مخصوصاً شستن ظروف و لباسهاي چرکين که در کنار جوي آب انجام مي گرفت، غالباً آب جويها کثيف و آلوده بوده است. به همين جهات و علل هيچ صاحب خانه اي حاضر نمي شد حوض و آب انبار منزلش را هنگام روز پر کند و اين کار را اکثراً به شب موکول مي کردند که جوي تقريباً دست نخورده باشد. طبيعي است در يک محله که دهها خانه دارد و همه بخواهند از آب يک جوي در دل شب استفاده کنند، چنانچه بين افراد خانواده ها سازگاري وجود نداشته باشد، هر کس مي خواهد زودتر آب بگيرد.
همين عجله و شتاب زدگي و عدم رعايت تقدم و تأخر موجب مشاجره و منازعه خواهد شد.
شادروان عبدالله مستوفي مي نويسد: «من کمتر ديده ام که دو نفر از يک جوي آب مي برند از همديگر راضي باشند و اکثر بين دو شريک شکراب مي شود».
موضوع آب بردن از يک جوي يا يک نهر و منازعات فيمابين تنها اختصاص به شهر نداشت، بلکه در دهات که از آب رودخانه در يک نهر مشترک، به منظور آبياري و کشاورزي، آب مي بردند؛ اختلاف و ناسازگاري روستاييان بيشتر از شهريها حدت و شدت داشت. زيرا در شهرها منظور اين بود که حوض و آب انبار منزلشان را چند ساعت زودتر پر کنند ولي در روستاها موضوع آب گيري و آبياري جنبه حياتي داشت. روستاييان مقيم دو يا چند دهکده که از يک جوي حقابه داشته اند از بيم آنکه مبادا مدت جاري بودن آب در جوي مشترک قطع شود و آنها موفق نشوند که مزارعشان را مشروب کنند، با داس و بيل و چوب به جان يکديگر مي افتادند و در اين ميان قهراً عده اي زخمي و احياناً کشته مي شدند.
با وجود آنکه شبکه آبياري کشور با بستن سدهاي بزرگ و کوچک تا حدود مؤثري از نارضايي روستاييان کاسته است، مع هذا هنوز موضوع ناسازگاري آنها کم و بيش به چشم مي خورد. کما اينکه در منطقه مازندران چون کشت برنج به آب فراوان احتياج دارد، هر سالي که احساس کم آبي شود، روستايياني که از يک نهر يا يک جوي آب مي گيرند به طور چشمگير و خطرناکي با يکديگر منازعه مي کنند و هنگامي که قلت آب از حدود متعارف تجاوز کند، کار مجادله بالا مي گيرد و يک يا چند نفر مقتول و يا شديداً مجروح مي شوند.
به همين جهت است که به طور مجازي در رابطه با سوءتفاهم و مشاجره بين دو نفر، جمله آبشان از يک جوي نمي گذرد، که کنايه از عدم سازگاري بين طرفين قضيه است، موقع استعمال پيدا مي کند و در نظم و نثر پارسي نظاير بي شمار دارد.
احساس بالا تر از دليل است
دليل و برهان هر قدر هم قاطع و مستدل باشد، نمي تواند جاي احساس را بگيرد. هميشه دليل و برهان دون احساس، و احساس بالاتر از دليل است. اين عبارت - البته در ميان اهل اصطلاح و عرفان - هنگامي مورد استفاده و استناد قرار مي گيرد که متکلم در پيرامون رد و نقض مسائل مسلم و بديهي اقامه دليل کند. يعني همان کاري را که اهل جدل و سفسطه انجام مي دهند و هدفشان اقامه دليل است، نه قانع کردن مخاطب.
عبارت بالا از تاريخي ضرب المثل شد که فيلسوف شرق و صاحب کتاب اسفار، ملاصدرا با ذکر شاهدي بارز و آشکار به حقيقت احساس و رد دلايل سوفسطايي پرداخت؛ چه اساس فلسفه سوفسطايي بر اصل جدل و سفسطه و قلب حقايق از طريق اقامه دلايلي که رد آن دلايل خالي از اشکال نيست استوار مي باشد.
مي گويند روزي ملاصدرا در کنار حوض پر آب مدرسه درس مي داد. غفلتاً فکري به خاطرش رسيد و رو به شاگردان کرد و گفت: " آيا کسي مي تواند ثابت کند آنچه در اين حوض است آب نيست؟"
چند تن از طلاب زبردست مدرسه با استفاده از فن جدل که در منطق ارسطو شکل خاصي از قياس است و هدف عاجز کردن طرف مناظره يا مخاطب است نه قانع کردن او، ثابت کردند که در آن حوض مطلقاً آب وجود ندارد و از مايعات خالي است.
ملاصدرا با تبسمي رندانه مجدداً روي به طلاب کرد و گفت: " اکنون آيا کسي هست که بتواند ثابت کند در اين حوض آب هست؟ " يعني مقصود اين است که ثابت کند حوض خالي نيست و آنچه در آن ديده مي شود آب است. شاگردان از سؤال مجدد استاد خود ملاصدرا در شگفت شده جواب دادند که با آن صغري و کبري به اين نتيجه رسيديم که در حوض آب نيست، حال نمي توان خلاف قضيه را ثابت کرد و گفت که در اين حوض آب هست...
فيلسوف شرق چون همه را ساکت ديد سرش را بلند کرد و گفت:
« ولي من با يک وسيله و عاملي قويتر از دلايل شما ثابت مي کنم که در اين حوض آب وجود دارد ». آنگاه در مقابل چشمان حيرت زده طلاب کف دو دست را به زير آب حوض فرو برد و چند مشت آب برداشته به سر و صورت آنها پاشيد. همگي براي آنکه تر نشوند از کنار حوض دور شدند. فيلسوف تبسمي بر لب آورد و گفت: «همين احساس شما در تر شدن بالاتر از دليل است ....».
ميرزا محمد تنکابني صاحب کتاب قصص العلماء نظير اين واقعه را به عالم و حکيم معروف به ملا ميرزاي هم نسبت داده است.
باري در اين نوشته مختصر و مجمل هر دو واقعه شرح داده شد. ولي بديهي است چنانچه هر دو واقعه اتفاق افتاده باشد؛ به مصداق الفضل للمتقدم، واقعه اولي را چه از نظر تقدم زماني و چه به لحاظ مقام شامخ علمي قهرمان واقعه بايد ريشه تاريخي ضرب المثل بالا دانست که صيت شهرت ملاصدرا در شرق و غرب پيچيده، حکايتها و داستانها از دوران افاضات و در به دريهايش نقل کرده اند.
باد صرصر
دوندگان سريع السير، امثال و نظاير پيکها و شاطرهاي (پيکهايي بودند که شبانه روز راهپيمايي مي کردند که نامه و بسته اي را به کسي ديگر در شهر ديگري برسانند، آنها حتي موقع شب نيز در حين راه رفتن مي خوابيدند) قديم و همچنين چهارپايان تيزتک نظير رخش رستم و شبديز خسرو پرويز و غران لطفعلي خان زند را که به سرعت برق و باد به مقصد ميرسيدند اصطلاحاً به "باد صرصر" تشبيه و تمثيل مي کنند؛ چنان که مسعود سعد در توصيف اسب سلطان چنين مي گويد:
چون بگاه رزم زخم خنجر او برق شد
ساعت حمله کنان رخش او صرصر گرفت
نظامي گنجوي، شبديز را به باد صرصر تشبيه مي کند و مي گويد:
به شبرنگي رسي شبديز نامش
که صرصر در نيايد گرد گامش
هر بادي به اين نام خوانده نمي شود، بلکه باد صرصر باد عذابي است که دانستن ريشه تاريخي آن خالي از فايده نخواهد بود. قوم عاد در سرزمين احقاف (ميان يمن و عمان) روزگار را به خوشي و نعمت به سر مي بردند. با آنکه خداي تعالي تمام ابواب برکات رحمتش را به روي قوم عاد گشود، باز در مبدأ آفرينش و بخشنده آن نعمتها تفکر نمي کردند و کماکان اصنام چوبين و بتهاي سنگي را مي پرستيدند. دير زماني نگذشت که رذايل اخلاقي و آدمکشي نيز به همراه جهالت و بت پرستي در ميان توانگران و زورمندان اين قوم ريشه دوانيد و فاصله طبقاتي بر اثر ظلم و ستم نسبت به زيردستان و درماندگان زياد شد. چون اين وضع ناگوار از حد گذشت، ايزد متعال براي هدايت آن قوم گمراه اراده فرمود که از ميان خودشان پيامبري برگزيند. پس "هود" را که فردي شايسته و حليم و خليق بود به رسالت مبعوث فرمود.
هود به وظيفه خطير خود قيام کرد و در مقام موعظه و ارشاد قوم برآمد، ولي در جواب هود گفتند: «اين چه هذيان است که مي گويي؟ آيا مي خواهي خدايي را که تنها و بدون شريک باشد بپرستيم؟» هود به قدر عقل و انديشه قوم مجدداً اقامه حجت کرد. زمين و آسمان و ابر و باد و مه و خورشيد را که به قدرت لايزال قادر در سير و حرکت هستند بر آنان عرضه کرد تا دست از بت پرستي و آزار خلق و مفاسد اخلاقي بردارند و يکتاپرستي را پيشه سازند. قوم عاد اين بار قدم جسارت قراتر نهاده گفتند: «معلوم مي شود تو مردي سفيه و ديوانه هستي که آئين و عبادات ما را تقبيح مي کني. آخر چگونه ممکن است، خدايان خويش را که در کنار ما به سر مي برند به دست فراموشي بسپاريم و به خداي ناديده تو گرويده شويم؟» آنگاه هود را به باد تمسخر و استهزا گرفتند و نصايح و مواعظش را به خونسردي و بي اعتنايي تلقي کردند ولي هود از اجراي امر الهي بازنايستاد و به آنان گفت: «من ديوانه نيستم بلکه از طرف خداي متعال به دلالت و راهنمايي شما مبعوث گرديدم. و در پايان مقال آنان را به قهر و غضب قادر سبحان تهديد کرد.
قبيله عاد در جوابش گفتند: «بدون شک يکي از خدايان ما بر تو خشم گرفته، عقل و شعور تو را مختل ساخته است که اينطور هذيان مي گويي و اوهام و خرافات مي بافي. بر ما مسلم است که حياتي جز همين حيات دنيوي نيست و هيچکس نمي تواند ما را عذاب کند. نه مواعيد تو ما را فريب مي دهد و نه از قهر و غضب خداي تو بيم داريم. اگر راست مي گويي آن عذاب موعود را بر ما نازل کن.» چون هود پيغمبر از دلالت و راهنمايي قوم طرفي نبست و آنها کماکان در عناد و لجاج و گمراهي ديد، عجز و انکسار خويش را از انجام مأموريت در پيشگاه الهي عرضه داشت، تا هر طور مشيتش تعلق پذيرد، قوم عاد را گوشمالي دهد. بامدادان هنوز خورشيد جهانتاب به تمام و کمال ظاهر نشده بود که ابر سياهي از گوشه افق نمودار گرديد. قوم عاد به گمان آنکه باران نافعي به لطف و عنايت اصنام و خدايانشان خواهد باريد، به سوي مزارع و کشتزارهاي خويش شتافتند و زمينها را براي آبياري آماده ساختند.
هود که به اتفاق پيروانش از دور ناظر جريان بود، با نيشخندي به آنان گفت: «اي قوم، اين ابر براي ريزش باران رحمت نيست، بلکه نايره غضب الهي است که باد سهمگين پر خروشي - باد صرصر - آن را به سوي شما مي راند. اين همان باد عذاب است که در انتظارش بي تابي مي کرديد. هنوز فرصت داريد که به حقيقت وجود باريتعالي ايمان بياوريد و به سوي من آييد و گرنه دير زماني نمي گذرد که خان و مان و قبيله شما نيست و نابود خواهد شد. قوم عاد به آخرين اتمام حجت هود هم کمترين ترتيب اثري ندادند و به انتظار نزول باران چشم بر آسمان دوختند، اما طولي نکشيد که باد صرصر وزيدن گرفت و تمام آلات و ابزار و چهارپايانشان را به جاهاي دور دست پرتاب کرد. ترس و وحشت بر قوم عاد مستولي شد و به خانه هاي خويش پناهنده شده، درها را محکم بستند، ولي شدت باد صرصر به قدري زياد بود که ريگهاي بيابان را به هوا بلند کرد و زمين و آسمان به کلي تيره و تار گرديد.
خلاصه هفت شب و هشت روز، وزش باد صرصر به شدت ادامه داشت و آن قبيله گمراه را مانند نخلهاي سست بنيان از بيخ و بن برافکند و همه را در درون اتلال شن و ريگ بيابان مدفون ساخت. چون طغيان باد صرصر فروکش کرد و هواي گرد آلود صاف و روشن شد، هود به اتفاق پيروانش راه حضر موت را در پيش گرفته بقيت عمر را در آن سرزمين به عبادت و پرستش خداي يگانه، پرداخت و باد صرصر از آن تاريخ به صورت ضرب المثل درآمد؛ چنانکه خاقاني گويد:
او هود ملت آمد بر عاديان فتنه
الا سپاه خشمش من صرصري ندارم.
سر و گوش آب دادن
عبارت بالا اصطلاحي است که در ميان طبقات از وضيع و شريف رايج و معمول است و هرگاه که پاي تجسس و تحصيل اطلاع از امري پيش آيد آن را به کار مي برند. في المثل گفته مي شود: «ديروز به منزل فلاني رفتم و سر و گوش آب دادم تا ببينم عقيده او نسبت به فلان موضوع چيست.» يا اينکه گفته مي شود: «فلان دولت جاسوس فرستاد تا سر و گوش آب دهد و به ميزان قدرت نظامي و اقتصادي کشور ما دست يابد و ...».
قابل توجه اين است که بايد ديد واژه هاي سر و گوش و آب در بيان تجسس و تحصيل اطلاع و آگاهي از مکنونات خاطر ديگران چه نقشي دارد و ريشه تاريخي آن چيست. در مورد ريشه تاريخي اين مثل سائر دو روايت از عقلاي قوم و ارباب اطلاع شنيده شده است که براي قضاوت و داوري محققان و پژوهشگران هر دو روايت نقل مي شود:
. در قرون و اعصار قديمه که سلاح گرم هنوز به ميدان نيامده با سلاحهاي سرد از قبيل شمشير و کمان و گرز و نيزه و جز اينها مبارزه مي کردند و مدافعان اگر خود را ضعيفتر از مهاجمان مي ديدند در دژها و قلاع مستحکم جاي ميگرفتند و در مقابل دشمن مهاجم پايداري مي کردند. دژ يا قلعه محل و مکاني بود که غالباً بر بلندي قرار داشت و اطراف آن را ديوار محکم و بلندي از سنگ و ساروج به ارتفاع ده الي بيست متر مي ساختند که دشمن نتواند از آن ديوار بالا برود. اين ديوار قطور سر به فلک کشيده در درون قلعه برجها و باروها و کنگره ها و پله ها و راهروهاي باريک و پرپيچ و خمي داشت که مدافعان از آن پله ها بالا ميرفتند و در درون برجها و باروها از داخل سوراخها و منافذي که داشت به سوي مهاجمان که قلعه را چون نگين انگشتر در ميان گرفته بودند تيراندازي کرده از نفوذ و پيشروي آنها جلوگيري مي کردند.
اين قلعه ها درهاي بزرگ و سنگيني از جنس سنگ يا آهن داشت که جز با وسايل قلعه کوب و تيرهاي آهنين که چند نفر از سربازان مهاجم آنرا بر دوش گرفته بر اين درها مي کوبيدند آن هم به سختي و دشواري قابل گشايش و تسخير نبود. در درون قلعه اطاقهاي متعدد براي سکونت و استراحت مدافعان و همچنين انبارهاي زيادي براي ذخيره و نگاهداري خواربار تعبيه شده بود که بر حسب گنجايش قلعه و تعداد جمعيت تا چند سال ميتوانست آذوقه مدافعان را تأمين کند. ضمناً براي تأمين آب مشروب قلعه غالباً از قنات استفاده مي کرده اند که مظهر قنات در درون قلعه به اصطلاح آفتابي مي شد.
با اين توصيف اجمالي که از کيفيت و چگونگي ساختمان قلعه به عمل آمد ساکنان و مدافعانش سربازان مهاجم را کاملاً مي ديدند و از کم و کيف اعمال آنها آگاه بودند؛ زيرا در بلندي و مشرف بر مهاجمان قرار داشته اند در حالي که سربازان مهاجم جز ديوارهاي بلند چيزي نمي ديدند و از حرکات و سکنات محصورين به کلي بي خبر بوده اند. گاهي که کار بر مهاجمان سخت دشوار مي شد و هيچ گونه راه علاجي براي تسخير قلعه متصور نبود، فرمانده قواي مهاجم يک يا چند نفر از افراد چابک و تيزهوش را از درون چاه تاريک قنات به داخل قلعه ميفرستاد و به آنان دستورات کافي ميداد که در مظهر قنات در درون قلعه "سر و گوش آب بدهند" يعني سر و گوششان را هم هر به چند دقيقه در درون آب قنات فرو برند و بدين وسيله خود را از معرض ديد محصورين محفوظ دارند تا هوا کاملاً تاريک شود و آنگاه داخل قلعه شده به جاسوسي و تجسس در اوضاع و احوال قلعه راجع به تعداد مدافعان و ميزان اسلحه و نقاط ضعف و نفوذ آن بپردازند.
محل تأمين خواربار قلعه را نيز شناسايي کنند و از همان راهي که داخل قلعه شده اند مراجعت کرده مراتب را به اطلاع فرمانده متبوعه خود برسانند. وظيفه اين افراد چابک و زيرک تنها شناسايي قلعه نبود بلکه گاهي به آنها مأموريت داده مي شد که انبار خواربار و اسلحه خانه را در قلعه با وسايل آتش زا که در اختيار داشتند به آتش بزنند. يا اينکه دست و دهان يکي از افسران يا سربازان مدافع را ببندند و از همان راه قنات به خارج از قلعه انتقال دهند تا ضمن بازجويي از آن افسر يا سرباز مدافع به کم و کيف قلعه و راه نفوذ و تسخير آن پي ببرند و قلعه را فتح کنند. غرض از تمهيد مقدمه بالا اين بود که ريشه تاريخي ضرب المثل "سر و گوش آب دادن" دانسته شود که جاسوسان از اين رهگذر چگونه به اسرار قلاع جنگي پي مي بردند و راه نفوذ و تسخير قلاع را هموار ميکردند و رفته رفته عبارت سر و گوش آب دادن در مورد جاسوسي و تجسس اوضاع و احوال ديگران به صورت ضرب المثل درآمده است.
روايت دوم که از بعضي معمران شنيده و استنباط شد اين است که در ازمنه و ادوار گذشته که حمام خزينه دار معمول بود، خانمهاي خانه دار که معمولاً روزهاي جمعه به حمام ميرفته اند ناگزير بودند مدت چند ساعت در صحن حمام به نظافت و شستشوي خود و اطفالشان بپردازند. گاهي هم دست و پا و موي سرشان را حنا مي بستند، که در آن صورت مدت اقامت در حمام تا هنگام ظهر به طول مي انجاميد. در زمانهاي قديم که حجاب معمول بود و بانوان خانه دار از لحاظ معاشرت و محاورت در خارج از محيط خانه محدوديتهايي داشته اند بهترين فرصت و موقعيت براي آنها حمام روز جمعه بود که عقده و سفره دل را بگشايند و وقايع و جريانات هفته اي را که گذشت از خوب و بد، زشت و زيبا و غم و شادي براي يکديگر آن هم با صداي بلند بيان کنند. اگر صحن يک حمام قديم را مجسم کنيم که در آن چندين نفر زن و دختر، دوتا دوتا، چهار تا چهار تا، دور هم حلقه زده مشغول گفتگو هستند؛ آنگاه معلوم مي شود که اصطلاح حمام زنانه در مورد گفتگوهاي گوشخراش و پر سر و صداي دسته جمعي که نه متکلم معلوم است نه مخاطب، چرا به صورت ضرب المثل در آمده است. جان کلام اينجاست که گاهي اتفاق مي افتاد بانوي خانه داري با بانوي ديگر في المثل خواهر شوهر يا زن همسايه که مدتها با يکديگر قهر بوده، اختلاف داشته اند هر دو نفر در آن حمام حضور داشته اند و هر کدام از اين فرصت ميخواست استفاده کند و بداند که ديگري پشت سر او در حمام چه ميگويد و چگونه سعايت مي کند. بديهي است در صحن حمام که همهمه و غوغاي عجيبي از سر و صدا و بگو مگو بر پا بود امکان نداشت که هيچکدام از سعايت و بدگويي طرف مقابل نسبت به خود آگاه شود.
به علاوه احتياط ميکردند که در صحن حمام حرفي در اين زمينه بزنند، نکند کسي از طرف مقابل بگوش نشسته باشد تا حرفهايشان را استراق سمع کند و بشنود و به طرف مقابل بگويد. پس هر کدام منتظر فرصت مي نشست و موقعي که يکي از آن دو نفر داخل خزينه ميرفت ديگري يکي از آشنايانش را به بهانه شستشو به داخل خزينه ميفرستاد تا "سر و گوش آب بدهد" يعني تظاهر به شستشو بکند و در ضمن گفتگوي طرف مقابل با مخاطبش را استراق سمع کرده به اطلاع و آگاهي او برساند. سر و گوش آب دادن در اينجا هم که نوعي جاسوسي به شمار مي آمد و به منظور تجسس در اوضاع و احوال و اطلاع و آگاهي از منويات و مکنونات خاطر دشمن به کار ميرفت، رفته رفته به صورت ضرب المثل در آمده است.
ناگفته نماند که سر و گوش آب دادن در حمامهاي قديم تنها اختصاص به زنان و بانوان نداشت بلکه مردان هم به منظور تحصيل اطلاع و آگاهي از گفتار و نيات مخالفان گهگاه از اين رويه استفاده کرده، افرادي را که سوءظن نکنند به خزينه حمام مي فرستاند تا سر و گوش آب دهند و استراق سمع کنند. در هر صورت به طوري که ملاحضه مي شود هر دو روايت را که از معمران و اهل اطلاع شنيده در اين مقاله نقل کرده است، ولي به عقيده نگارنده روايت اول صحيح است و روايت دوم ضعيف به نظر ميرسد و محقق و معلوم نيست.
آفتابي شد
هر گاه کسي پس از دير زماني از خانه يا محل اختفا بيرون آيد و خود را نشان دهد، اصطلاحاً مي گويند فلاني «آفتابي شد». بحث بر سر آفتابي شدن است که بايد ديد ريشه آن از کجا آب مي خورد و چه ارتباطي با علني و آشکار شدن افراد دارد. خشکي و کم آبي از يک طرف و وضع کوهستاني، به خصوص شيب مناسب اغلب اراضي فلات خراسان از طرف ديگر، موجب گرديد که حفر قنوات و استفاده از آبهاي زير زميني از قديمترين ايام تاريخي مورد توجه خاص آرياييها قرار گيرد. اگر چه وسايل حفر قنات از هزاران سال پيش تا کنون تغييري نکرده است، مع ذالک آرياييها با تحمل رنج فراوان موفق شده اند از ده قرن قبل از ميلاد مسيح مساحت زيادي از بيابانهاي بي آب و علف کشور را به مزارع و باغات سرسبز و خرم مبدل سازند.
شاهان هخامنشي براي تشويق مردم به کشاورزي و آباد کردن اراضي باير و لم يزرع، مقرر داشته بودند که: هر کس زمينهاي بي حاصل را آبياري و آماده کند، تا پنج پشت از پرداخت ماليات و عوارض مقرر معاف خواهد بود. در عهد هخامنشيان فن فنايي را در کشورهاي مفتوحه معمول مي ساختند. چنانکه شبه جزيره عمان را به اين وسيله آباد کردند؛ و در بيابانهاي سوريه و شمال آسياي مرکزي به حفر قنوات پرداختند. فن قنايي به جهت عظمت و اهميتش از حدود مرزي اين مرزوبوم خارج شد و در کشورهاي دور دست تا دامنه کوههاي اطلس در آفريقاي شمالي نيز گسترش پيدا کرد.
در عهد اشکانيان و ساسانيان نيز که به امور زراعت توجه خاصي مبذول مي شد، احداث سد و نهر و حفر قنوات در درجه اول اهميت قرار داشت. ولي در زمان تسلط خلفاي عرب متدرجاً تأسيسات آبياري و آباديها تعمداً و يا بر اثر عدم توجه رو به ويراني گذاشت. به طور کلي حفر و تونلهاي تحت الارضي به قدري اهميت داشته و دارد که در عصر حاضر با وجود اين همه امکانات و وسايل موجود، آن را از عجايب اختراعات بشمار آورده اند. زمين شناس آمريکايي به نام تولمان در کتابي که راجع به آبهاي زير زميني نوشته، قنات را بزرگترين اقدام مربوط به تهيه آب در روزگار باستان دانسته است.
هرگاه سطح آب به زمين نزديک بوده، شيب آن هم کافي باشد، طول قنات از چند کيلومتر تجاوز نمي کند؛ ولي مسطح بودن زمين و شيب ملايم گاهي طول قنات را تا يک صد و بيست کيلومتر هم مي رساند. که از مسافات بعيده با تحمل مخارج گزاف به دست مي آيد. در بعضي از نقاط که سطح آب در عمق زيادي قرار دارد، چاهها مخصوصاً مادر چاه تا سيصد متر عمق دارند. با اين توصيف و با توجه به عمق چاهها و طول قنوات مي توان به مهارت و استادي شرقيان چيره دست پي برد که چگونه از قرنها پيش قادر بودند به با وسايل خيل ساده و ابتدايي شيب آب زير زميني و طراز زمين را در عمق چند صد متري از زير زمين طوري حساب کنند که آب پس از طي کيلومترها در نقطه محاسبه شده به سطح زمين برسد و به قول مقني ها « آفتابي شود ».
يعني از تاريکي خارج و در معرض آفتاب و روشنايي قرار گيرد. در هر صورت غرض از تمهيد مقدمه بالا اين است که " آفتابي شدن " از اصطلاحات است و آنجا که آب به مظهر سطح زمين مي رسد و گفته مي شود آفتابي شد؛ يعني آب از تاريکي خارج شده به آفتاب و روشنايي رسيده است. اين عبارت بعدها مجازاً در مورد افرادي که پس از مدتها از اختفا و انزوا خارج مي شوند به کار برده شده است.
منابع مورد استفاده : مجله هنرکلکسيون سالهاي 65- 67، فرهنگ ، گنجينه سخن وفرهنگ وفلکولر.
توجه !
کاپی و نقل مطلب فوق صرف با ذکر نام و ادرس سایت «اصالت» مجاز است !
پنجشنبه، ۵ جون ۲۰۰۸