نقش پاکستان
در
رشد تروريزم و
دسيسه های پيدا و پنهان
سريال سياسی – قسمت اول – تهيه و پژوهش )دوشی چی(
تروريزم چيست؟
واژهي تروريسم به لحاظ معنايي مناقشه برانگيز است و تعاريف مختلفي از آن ارائه شده و هيچ يك از تعاريف اين واژه به لحاظ جهاني پذيرفته نشده است. فرهنگ لغت انگليسي آكسفورد تروريسم را خط مشياي كه هدف آن حمله از طريق ايجاد وحشت در مخالفان، به كارگيري روشهاي تهديد و حاكم كردن ارعاب يا وضعيت وحشت آفرين ميباشد، تعريف كرده است.
تروريسم واژهاي است كه بسيار سخت معنا ميپذيرد و به مدلول عيني و مشخصي ارجاع نميدهد و براي توصيف خشونت مورد كاربرد دشمن به مثابهي امري غير اخلاقي و شيطاني به كار ميرود. هيچ گروهي تاكنون خود را تروريست نخوانده است.
خصوصا پس از اين كه ايالات متحده جنگ برضد ترور خود را در واكنش به حملات 11 سپتامبر 2001 به راه انداخت، كاربرد اين واژه از گسترهيي وسيعتر برخوردار شد. تعاريف ارائه شده از واژه تروريسم در برگيرندهي برخي معيارهاي مشترك هستند كه عبارتند از:
- ترور اقدامي خشونت آميز است؛
- انگيزه اقدام تروريستي سياسي يا مذهبي است؛
- هدف تروريسم، شهروندان غير نظامي ميباشد؛
- هدف تروريسم ايجاد رعب و وحشت است؛
- هدف تروريسم ارعاب حكومت يا جامعه است؛
- فرد يا گروه تروريست، غير دولتي هستند؛
- اقدام تروريستي اقدامي غير قانوني است.
هيچ يك از اين معيارها به لحاظ جهاني به عنوان معيارهايي ضروري يا كافي براي تعريف تروريسم شناخته نشدهاند. واژه تروريسم از واژه Terrorisme كه در قرن هجدهم در فرانسه مطرح شد، برگرفته شده است. اصل اين واژه از فعلهاي Terrere( به معناي ترساندن) و Deterrere( به معناي ترساندن از ) در زبان لاتين مشتق شده است. كاربرد معاصر اين واژه به سال 1795 بر ميگردد كه از اين واژه براي توصيف اقدامات ژاكوبنها در فرانسه استفاده ميشد.
حكومت ژاكوبنها معروف به حكومت ترور شده بود. اگر چه مسلم نيست، اما گفته ميشود كه خود ژاكوبنها اعلام كرده بودند كه از واژه تروريستها براي اشاره به آنها استفاده شود. جالب است بدانيم كه روشهاي مورد استفادهي ژاكوبنها عبارت بودند از دستگيري و بعضي مواقع اعدام مخالفان. بنابراين، تروريسم و ترور به روشهايي ارجاع داده ميشوند كه مورد استفادهي رژيمهاي حاكم براي كنترول جمعيتهاي تحت سلطهايشان از طريق ترس بوده است، تاكتيكي كه در بسياري از رژيمهاي تماميت خواه نظير آلمان نازي ديده شده است. تروريسم در حال حاضر ارجاع بيشتري به دولت پوليسي ميدهد و استفاده رايج از واژهي تروريسم دولتي و واژه تروريسم، معاني گستردهتري پيدا كردهاند.
تروريسم را ميتوان به انواع زير تقسيم كرد:
- ترويسم دولتي: كه در آن سازمانهاي دولتي و حكومتي، خود به كشتار شهروندان ميپردازند. در اين خصوص ميتوان به عملكردهاي رژيمهاي مستبد و ديكتاتور عليه شهروندان خود اشاره كرد؛
- تروريسم بينالمللي: با حمايت برخي از دولتها اقدام به عمليات تروريستي در كشورهاي ديگر مينمايند. از جمله اينگونه موارد ميتوان به تسليح فالانژهاي لبناني از سوي صهيونيستها عليه مردم لبنان و يا تسليح ضدانقلابيون نيكاراگوئه عليه مردم اين كشور از سوي آمريكا اشاره كرد؛
- تروريسم محلي: كه در آن تروريستها در داخل كشور خود عليه حكومت خود دست به عمليات تروريسم ميزنند؛
- تروريسم فراملي: كه تروريستها از مليتهاي مختلف در كشور ديگر اقدام به عمليات تروريستي ميكند.
اماسوالهاي ناحل :
- تروريسم چيست و چرا تعريف واحدي از اين پديده در جامعه جهاني وجود ندارد؟
- چرا پس از پايان جنگ سرد در سال 1990 شدت و گسترهي تروريسم بينالملل درحال افزايش بوده است؟
- آيا اقدامات سازمان ملل در مبارزه با تروريسم كافي و موفق بوده است و سازمان ملل چه ويژگيهايي بايد داشته باشد تا بتواند به عنوان مرجع نهايي براي مقابله با تروريسم باشد؟
- حملات تروريستي 11 سپتامبر 2001 چه تاثيري بر تغيير معاني مفاهيم دفاع مشروع و دفاع پيشگيرانه و پيشدستانه داشته است؟ تعاريف ارائه شده دربارهي واژهي تروريسم زياد با هم متفاوت نيستند، اگرچه هيچ تعريف واحدي از اين واژه ارائه نشده است. به طور عموم بر سر اين امر توافق وجود دارد كه تروريسم عبارت است از اعمال خشونت عليه شهروندان غير نظامي با نيت پيشبرد يك هدف سياسي يا ايدئولوژيك.
از تفاوتهاي مهمي كه تروريسم با جنگ دارد خشونتي است كه تروريسم به طور مستقيم عليه شهروندان اعمال ميكند. در جنگ همواره هدف و تلاش طرفين اين است كه تعداد تلفات خصوصا تلفات غيرنظاميان به ميزان حداقل باشد. اگرچه اكثريت موافق خواهند بود كه اين تعريفي مفيد از تروريسم است اما وقتي بخواهيم اين تعريف عمومي را بر موارد خاص انطباق دهيم به مشكل جدي بر ميخوريم. از نظر عدهيي بعضي از اقدامات و يا گروهها آشكارا تروريستي هستند و براي بعضي ديگر نه. بنابراين عدم توافق بر سر تعريف واژهي تروريسم نيست بلكه بر سر تعيين مصداقهاي عيني تروريسم است.
تروريسم در دوران مدرن همواره حضور داشته است اما واقعيت اين است كه از پايان جنگ سرد، تروريسم بين الملل رشد قابل توجهي يافته است. يك عامل مهم و دخيل در اين امر عبارت است از وضعيت متفاوت و متمايز سياست بينالملل و تمايز در توازن قدرت ميان ملتها در سرتاسر جهان. بعنوان مثال در بعضي از ملتهاي بازمانده از شوروي سابق تروريسم مشهود است زيرا اين كشورهاي جديد تازه شكل گرفتهاند و آيندهشان مبهم است. در خاورميانه تروريسم مرتبط با نتايج جنگ خليج فارس، وضعيت سياسي داخلي در كشورهاي مختلف اين منطقه و روابط با اسراييل و غرب، خصوصا آمريكا ميباشد.
البته تمايز فرهنگي كشورهاي اين منطقه با اسرائيل و غرب نيز مزيد بر علت است. اين واقعيت كه آمريكا تنها ابر قدرت بازمانده در سطحي جهاني است نيز در افزايش تروريسم عليه آن نقش داشته است. عامل دخيل ديگر در افزايش و گسترش تروريسم پس از جنگ سرد اين است كه نوعا تروريسم پرورش دهندهي تروريسم است. بمب گذاريهاي اخير در لندن و بمب گذاريهاي ديگر در اين شهر نمونههايي از اين واقعيت ميباشند. در رابطه با اقدامات سازمان ملل در خصوص مبارزه عليه تروريسم بايد خاطر نشان ساخت كه اقدامات اين سازمان في نفسه مفيد هستند چرا كه سازمان ملل بسياري از ملتهاي جهان را كنار هم گرد آورده است. بنابراين، اقدامات و تصميمات اين سازمان كاركرد نمادين مهمي دارد.
در عباراتي عيني تر بايد خاطر نشان ساخت كه سازمان ملل داراي قدرت و توان نه چندان زيادي است چرا كه طبق قاعده ملتها بايد اين سياستها را عملياتي و اجرا كند. آنها ملزم به رعايت سياستهاي سازمان نيستند و اگر هم به اين سياستها عمل كنند، هميشگي نيست.
تصميمات سازمان ملل ميتواند بدون نتيجه باقي بماند. بنابراين من فكر ميكنم كه بسيار مهمتر است كه ملتها براي مقابله با تروريسم در سطحي چند بعدي با هم همكاري كنند و در نيروهاي پوليس و امنيتي بينالمللي، تلاشهاي اقتصادي و ديپلماتيك و در آخرين مرحله در مداخلات نظامي شركت فعال داشته باشند. اين تلاشهاي متعدد بايد مورد توافق همه ملتها باشند چرا كه تروريسم، بينالمللي است و صرفا ملي و محلي نميباشد. ملتها بايد با هم هماهنگ باشند تا اقدامات مختلف بتوانند متوازن و هماهنگ با هم موثر واقع شوند.
از سوي ديگر ميان واقعيت عيني و وضعيت حقوقي - قانوني تمايز وجود دارد. واقعيت اين است كه دولت آمريكا به صورتي موفقيت آميز از حوادث 11 سپتامبر براي توجيه تصميم خود در جنگ عليه عراق استفاده كرد. سوالي در اين نيست كه بدون 11 سپتامبر اين امر امكان پذير نبود.
اين يك واقعيت است. اگرچه از ديدگاه حقوق بينالملل، وضعيت بسيار بغرنج و مشكل است چرا كه مفهوم به كار بردن مداخله پيشدستانه عليه يك كشور بر مبناهاي حقوقي سستي قرار دارد، زيرا هيچ تهديد مشخصي از جانب رژيم حاكم بر عراق عليه آمريكا متصور نبود و سازمان ملل تحريمهاي مختلفي عليه اين كشور وضع كرده بود. در نهايت من فكر نميكنم كه حقوق بينالملل، آنگونه كه ما با آن در دنياي امروز آشنا هستيم، توجيه كنندهي چنين دخالت آشكاري بوده باشد. البته در مورد افغانستان وضعيت فرق ميكند زيرا دولت غير رسمي حاكم بر اين كشور آشكارا با القاعده همكاري داشت.
تروريسم همانطور كه از معناي لاتين آن استنباط ميشود به معناي وحشت است و در اكثر تعاريف به اقدامات گروهها يا افرادي اطلاق ميشود كه براي دست يافتن به اهداف خاص دست به خشونت و يا حتي قرباني كردن افراد بيگناه ميزنند. با اين حال نميتوان تعريف واحدي از تروريسم ارائه كرد. شايد يكي از دلايل اين مسئله به ماهيت تروريسم باز ميگردد كه در دورههاي مختلف تاريخي شكل خاص خود را داشته است.
يكي از اولين دورههاي تاريخي كه ميتوان كاربرد واژهي تروريسم را مشاهده كرد،دوران انقلاب كبير فرانسه است كه در آن زمان به معناي -حكومت وحشت- بكار ميرفت.
با اين حال عمده ترين كاربرد واژهي تروريسم بعد از جنگ جهاني دوم است كه در اين زمان اقدامات گروهها و نهضتهاي استقلال طلب با ترور همراه شد.
از طرف ديگر بايد توجه كرد كه واژهي تروريسم به عنوان يك واژه تعريف نشده و مبهم بر اساس مصالح و مقتضيات سياسي تعريف ميشود. براي مثال تا قبل از فروپاشي نظام دو قطبي، گروههاي تروريستي در اشكال مختلف مورد حمايت دو بلوك قرار داشتند و در واقع نقش ابزاري را براي آنها ايفا ميكردند.
از آنجا كه برخورد مستقيم ميان دو بلوك ممكن نبود بر اين اساس ماهيت و اقدامت گروههاي تروريستي تا پايان جنگ سرد توجيه شده بود.
پايان جنگ سرد علاوه بر تمامي تغييرات عظيمي كه با خود به همراه داشت بر اين توجيه نيز اثر گذاشت. پيدايش گروهها و سازمانهاي تروريستي به ويژه ايدئولوژيك مورد توجه قرار گرفت. در اين بين حوادث 11 سپتامبر نشان دهندهي عمق و قدرت فاجعه بار اين گروهها بود.
از اين تاريخ به بعد به ويژه رسانهها و مقامهاي غربي بر لزوم مقابله با گروههاي تروريستي تاكيد كردند كه حد و مرزي براي خود قائل نيستند و خود را مقيد به رعايت قوانين بازي كه بين دولتها مورد قبول است، نميدانند. يكي ديگر از ويژگيهاي اين گروهها بي وطن بودن و بينالمللي بودن آنهاست كه شبكههاي پيچيدهشان به راحتي ميتواند در تمامي كشورهاي جهان گسترده شود.
با اين حال با اهميت ترين مسئله كه باعث شد تروريسم بينالمللي مورد توجه خاص كشورها قرار بگيرد مسئلهي گسترش سلاحهاي كشتار جمعي است. تا كنون كشورها براي ايجاد بازدارندگي از اين سلاحها و به ويژه سلاحهاي هستهيي استفاده كردهاند اما اكنون اين نگراني كه گروههاي تروريستي بتوانند به اين سلاحها مسلح شوند تروريسم را به بحث محوري تبديل كرده است، بخصوص كه حملات 11 سپتامبر نشان داد تروريستها براي دستيابي به اهداف مورد نظرشان از كاربرد هيچ سلاحي روگردان نيستند.
سازمان ملل متحد با وقوع حملات تروريستي در تلاش بوده تا علاوه بر دستيابي به تعريف واحدي از تروريسم راهكارهايي را براي مقابله با آن پيشنهاد كند، با اين حال تا كنون موفق نشده است.
يكي از اولين اقدامات سازمان ملل برگزاري نشستها و جلسات مختلف در سالهاي 1972 تا 1979 بود كه با هدف تعريف تروريسم آغاز شد اما عملا موفقيتي در پي نداشت. اكنون شوراي امنيت تروريسم بينالملل را به عنوان تهديدي براي صلح و امنيت بينالملل تلقي ميكند كه به عنوان ركن حفاظت از صلح و امنيت بين الملل موظف به برخورد با آن است. با اين حال ضعف و كاستيهاي ساختار سازمان ملل و شوراي امنيت باعث شده تا اين سازمان تنها به صدور قطعنامه و تقبيح حملات تروريستي بسنده كند.
به نظر ميرسد برخورد با تروريسم به عنوان يكي از سياستهاي دولت بوش مطرح باشد تا بعنوان يكي از بحثهاي مطرح در سازمان ملل. اين سازمان حتي نتوانسته چندان نقشي در باز تعريف مفاهيمي همچون دفاع مشروع و جنگ پيش دستانه داشته باشد.
با وقوع حملات 11 سپتامبر، آمريكا با اين عنوان كه ديگر نميتوان در انتظار حملات مخرب تروريستها شد و بعد واكنش نشان داد مفهوم جنگ پيشدستانه را مطرح كرد و بعدا در مورد افغانستان و عراق بر همين اساس عمل كرد. از تروريسم اغلب به عنوان يك مفهوم مبهم و چند وجهي نام برده شده است. بخشي از اين مفهوم به انگيزه و اهداف نهفته در تروريسم بر ميگردد كه در تعريف كلي از تروريسم ميتوانيم آن را بهگونهي زير تعريف نماييم: تروريسم عبارت است از ارتكاب، سازماندهي، حمايت، تسهيل، تامين مالي و تشويق به اقدامات خشونت آميز عليه دولت ديگر كه اشخاص يا املاك را با هدف ايجاد ترس يا احساس ناامني در اذهان عمومي، با هر ملاحظه و هدف سياسي، فلسفي، ايدئولوژيكي، نژادي و غيره براي توجيه آن، هدف قرار ميدهد. اما نكته مهم در زمينهي عدم دستيابي به تعريف شفاف و قابل قبول از تروريسم شايد علاوه بر اختلاف در تعريف اين مفهوم بيشتر بر سر انطباق مفهوم با مصداقهاي عيني آن باشد.
تقريبا همهي كشورها به نوعي خود را درگير فعاليتها و يا حمايت از افرادي مييابند كه بر اساس اين تعريف تروريست تلقي ميشوند لذا عدم وجود اطمينان پيرامون مفهوم تروريسم بيشتر يك امر سياسي است تا حقوقي. اين امر جامعه جهاني را در مقابله با تروريسم عقيم ساخته و موجب گشته بسياري از كشورها از اين امر سوء استفاده و از آن به نوبهي ابزاري براي نيل به اهداف خود استفاده نمايند.
با فروپاشي شوروي و دگرگوني در ساختار قدرت جهاني، دوران جديدي در روابط بين الملل گشوده شد كه در زمرهي اين تحولات ميتوانيم به جهانشمول شدن مولفههاي اقتصاد سرمايه داري، اعتبار ارزشهاي فرهنگي غربي در فراسوي مرزهاي اروپا و آمريكا با مشرعيتيابي روابط اجتماعي برآمده از غرب اشاره نماييم.
دراين ميان، تروريسم كه در دوران جنگ سرد تابعي از منافع قدرتهاي بزرگ و تعريف آنها از اين مفهوم بود و از بعد از جنگ جهاني دوم ريشه در تفسير غربي از شرايط حاكم بر غرب داشت، تبديل به واكنش گروههاي ساكن درخارج از جهان غرب به شرايط حاكم بر كشورهاي غيرغربي شد.
از نظر اين گروهها كشورهاي غربي ، سلطه در مناسبات اقتصادي سياسي جهان را اعمال نموده و از طرفي در شرايط جهاني شدن ارتجاع داخلي ارتباط پيوستهيي با نظام انحصارگرايانهي سلطه در سطح مناسبات بينالمللي پيدا نموده است. اصولا پس از تاسيس سازمان ملل اين سازمان رهيافت تعريف موردي از تروريسم را دنبال نموده است كه حاصل آن انعقاد موافقت نامهها و كنوانسيونهاي متعددي بوده است كه بسته به شرايط زماني و مكاني اشكال مختلف تروريسم از هواپيما ربايي تا گروگان گيري و تامين مالي تروريستها را به عنوان عمل تروريستي شناخته و مقررات مختلفي را براي برخورد با آنها تدوين نموده است و به رغم اعلاميههاي متعدد و قطعنامههاي شوراي امنيت، انتظارات از چگونگي و محتواي عكسالعمل سازمان ملل در هالهاي از ابهام قرار داشته و با اينكه مداخلات در كوزوو، افغانستان و عراق تمايل به ايجاد قواعد بينالمللي براي حمايت و دفاع از اصول و هنجارهاي اساسي نظم بينالمللي را منعكس ميسازد اما هيچ سند پذيرفته شدهي بينالمللي وجود ندارد كه وضعيتهايي را كه در آنها دولتها از قديم الايام قدرت تشخيص و صلاحديد خود را اعمال كرده و يا اقدامات خود را به عنوان دفاع از خود توجيه نمودهاند را بطور موثر تبيين نمايد.
ضمن اينكه بعضا شاهد مصلحت گرايي و اقدامات تبعيض آميز سازمان ملل بويژه شوراي امنيت به عنوان ركني كه مسئوليت حفظ صلح و امنيت جهاني را به عهده دارد ميباشيم. آنچه در زمينهي مبارزه با تروريسم مهم است توجه به اين نكته است كه اقدامات تروريستي و مبارزه با پيامدهاي امنيتي آن نيازمند همكاري كشورهاي سراسر جهان براي كاهش آثار سوء اين پديده بر امنيت داخلي و بين المللي است.
در اين ميان سازمان ملل ميتواند با سازماندهي بهينهي پوليس بينالمللي براي تعقيب و دستگيري عاملان ارتكاب اعمال تروريستي نقش موثري در اين زمينه بعهده گيرد.
حادثهي 11 سپتامبر 2001 در ايالات متحده، نقطهي عطفي در باز تعريف اجراي فرايند امنيت بينالمللي بوجود آورد و موضوع مبارزه با تروريسم را به اولويت دارترين موضوع در مباحث بينالمللي كنوني تبديل كرده است. اين حادثه براي آمريكا از چند جهت مورد توجه قرارگرفت: اول اينكه اين فرصت را بوجود آورد تا باز تعريفي از ساختار نظام بينالملل و فرصتي براي تثبيت موقعيت خود ارائه نمايد و دوم اينكه امنيت و نظام بينالملل را به يكديگر پيوند زد.
اين دو مولفه به دولتمردان آمريكا اجازه داد بدون توجه به افكار عمومي و خواست ساير بازيگران بين الملل، تهديد را به تمام سطوح نظام بين المللي گسترش داده و بر اساس آن با كشورهاي مخالف خود مانند عراق برخورد نظامي نمايد. بدينسان آنها نه تنها عمل تروريستي را مدنظر قرار دادند بلكه قصد و نيت را نيز وارد و اين حق را براي خود قائل شدهاند كه براي حفظ امنيت و جلوگيري از تهاجمات تروريستي، قبل از بروز هرگونه حمله تروريستياي، اقدام پيشگيرانه به عمل آورد.
تئوريهايي كه دربارهي تروريسم پرداخته شدهاند، عبارتند از:
- تبيينهاي جامعه شناختي كه بر وضعيت و موقعيت تروريستها در جامعه تاكيد دارند؛
- تئوري تعارض كه در بر گيرندهي نوع روابط تروريستها با آنهايي است كه در قدرت حاكمه قرار دارند؛
- تبيينهاي ايدئولوژيكي كه تاكيد بر تمايزهاي ايدئولوژيك دارند و اينكه ايدئولوژيهاي مختلف اهداف مختلفي دارند؛
- تئوري رسانهاي كه اقدامات تروريستي را به عنوان شكلي از ارتباطات ميبيند.
برخي از نظريه پردازان ضد تروريسم از بيان دلايل توسل به اقدامات تروريستي توسط تروريستها امتناع ميكنند، چراكه معتقدند بيان دليل به نوعي توجيه اقدامات تروريستها است.
از نظر آنها تروريستها انسانهاي شيطان صفتي بيش نيستند. برخي تئوريهاي اخلاقي تروريسم نيز وجود دارند كه در تلاش براي توجيه اخلاقي تروريسم و اقدامات خاص تروريستي برآمدهاند. اين تئوريها تلاشي در راستاي تبيين ريشههاي تروريسم نميكنند. آنها اغلب تروريسم را نوعي جنگ عادلانه ميدانند و به حقوق جنايات جنگي اشاره ميكنند.
نظم اجتماعي موجود در درون كشورها و نظم جهاني موجود، شامل توافقات و سازشهاي ساختاري ميان گروهها و منافع مختلف است. اين نظمها غالبا نشئت گرفته از حل تعارضات گذشته ميباشند و ممكن است كمتر مرتبط با موقعيت و وضعيت فعلي باشند. گروهها و منافع جديد قابل پيش بيني نيستند.
ليبرال دموكراسي درصدد است مانع از اين شود كه گروههاي كوچك جامعه را بر طبق هنجارهاي خودشان از نو طرح ريزي كنند. اين گروههاي كوچك ناچارند در جامعهاي زندگي كنند كه غالبا طرد ميشوند. بعضي تئوريها بر اين اعتقادند كه گروهها زماني به سوي تروريسم گرايش پيدا ميكنند كه ديگر مسيرها براي ايجاد تغيير، از جمله مبارزات اقتصادي، اعتراضات مسالمت آميز، خواستهاي عمومي و جنگ مبتني بر معيارهاي پذيرفته شده وجود ندارند. اين امر مرتبط با معيار "آخرين چاره" (ratio ultima) در تئوري جنگ عادلانه است. از اين منظر، اقدامات تروريستي در راستاي اضمحلال نظم موجود و تشويق تعارضات با توقع اينكه نتايج حاصله به نظم جديدي منجر شود، صورت ميگيرند و اينكه تروريستها اين اقدامات را در راستاي منافع خود ميبينند. در ارتباط با خط مشي ضد تروريسم نيز اين رهيافت دلالت بر سياستهاي ايجاد و حفظ يك راه حل بديل و صلح آميز دارد خصوصا در مورد گروههاي جمعيتي حاشيهاي و تحت ستم.
تئوريهاي ايدئولوژيكي از سوي ديگر، غالبا دلالت بر اين دارند كه هيچ چيزي نميتواند حل شود، زيرا ايدئولوژيهاي متعارفي به صورت منطقي با هم درگير هستند. تئوري برخورد تمدنها نيز يكي از تئوريهايي است كه تروريسم را تبيين ميكند. حداقل در تروريسم ميان تمدني، اين تئوري معتقد است كه تروريسم به لحاظ تاريخي غير قابل اجتناب است. اين تئوري تاريخ را به عنوان تعارض يكهزار ساله ميان واحدهاي بسيار بزرگي ميداند كه بر اساس ارزشهاي متعارض بنيان نهاده شدهاند. بنابراين تئوري، خشونت بخش سادهي فرايند تاريخي است. اين تئوري منطبق با اين ديدگاه كساني است كه جنگهاي صليبي در قرون وسطي را نمود بارز فرهنگ غربي ميدانند و جنگ را جزء اجتناب ناپذير اين فرهنگ معرفي ميكنند.
يكي از عوامل نسبتا موثر، حداقل در عضو گيري گروههاي تروريستي، عبارت است از سياستهاي بسيار شديد و خشن مبارزه با تروريسم كه هدف اين سياستها شكست دادن گروههاي تروريستي بوده است. بعنوان نمونه ادعا شده است كه شرايط زندانيان در خليج گوانتانامو به گونهاي است كه هر فرد معقول و منطقي را ميتواند به مقاومت سوق دهد، خصوصا چون مشخص شده است كه هيچگونه ابزار قانوني براي خروج از اين زندان متصور نيست. اگر بخشهاي بزرگي از جمعيت بترسند كه ممكن است به دليل مذهب يا منشا قوميتيشان، آنها نيز به چنين شرايطي دچار شوند، آنگاه است كه يك دور باطل ميتواند رشد يابد و تروريسم به پاسخي دفاعي در برابر سياستهاي مبارزه با تروريسم تبديل شود.
در طول اكثر سالهاي قرن بيستم، واژه تروريسم ابتدا براي جنبشهاي ناسيوناليستي از انواع مختلف آن به كار برده ميشد. اكثر آنها جنبشهاي جدايي طلبي بودند كه در پي ايجاد يك دولت ملت مستقل بودند. همچنين مواردي از خشونتهاي انضمام طلبان بدون دولت وجود داشت كه در پي الحاق يك سرزمين خاص به سرزمين اصلي بودند. عملياتهاي كلاسيك مبارزه با تروريسم شكلي از استعمارزدايي در آفريقا و خاورميانه محسوب ميشدند. امروزه جنگها و درگيريهايي مانند جنگ فلوزي كه براي رسانههاي غربي شناخته شده بودند، به فراموشي سپرده شدهاند، اما خشونتهاي مورد استفادهي آنها بر خلاف القاعده از سرزمينهاي اصلي غرب دور بود و به مرزهاي مستعمراتي محدود ميشد.
البته انگيزه گروههاي جدايي طلبي چون باسك در اسپانيا هميشه ناشي از ايدئولوژي ناسيوناليستي آنها بوده است و همواره تعارضي سرزميني درباره اين موضوع كه چه دولتي بايد چه چيزي را تحت كنترول خود داشته باشد وجود داشته است. از اين نظر، هيچ تئوري مجزايي درباره دلايل كاربرد خشونت در جدايي خواهي وجود ندارد چرا كه خشونت ابزاري استاندارد براي تغييرات ژئوپلتيكي در نظر گرفته ميشود. بنابراين خشونت ناشي از تعارضات سرزميني به صورت امري غير قابل اجتناب در نظر گرفته ميشود.
اقداماتي كه موسوم به ترور شدهاند بعضي اوقات با بيانيهها يا اظهار نظرهاي عاملان آنها پس از انجام اقدام همراه ميشوند. آنها اغلب اطلاعات بيشتري به ما ميدهند. مضمونهايي در اين بيانيهها مطرح ميشوند كه هر كدام ميتوانند بدون قضاوت درباره درست يا نادرست بودن آنها به عنوان يك مقوله در نظر گرفته شوند.
اين انگيزههاي بيان شده عبارتند از:
- ايدهآلهاي گروه كه از عوامل مهم توجيه كنندهي اقدامات گروه نزد خودشان ميباشند. به عنوان مثال در گروههاي جدايي طلب، اغلب تاكيد بر نام يا پرچم دولت مستقل آيندهشان ميشود؛
- اشاره به نارضايتيها و شكوههاي تاريخي از جمله ستمهايي كه به يك گروه قومي يا مذهبي شده است؛
- مقابله به مثل به خاطر برخي اقدامات خاص از جمله جنگهاي نظامياي كه در جريان است؛
- بيان يك تقاضاي ويژهي مرتبط با عوامل ذكر شده در بالا. از جمله ميتوان به تقاضا براي خروج نيروها از عراق اشاره كرد.
عاملان انجام اقدامات تروريستي
اقدامات تروريستي ميتواند بوسيلهي افراد، گروهها يا دولتها انجام شوند. مرسوم ترين تصوير از تروريسم اين است كه تروريسم بوسيله گروههاي نسبتا كوچك و كاملا مخفياي انجام ميشود كه بر مبناي دليلي خاص به انجام اقدام تروريستي برانگيخته ميشوند. اگرچه بعضي اقدامات تروريستي بوسيله افراد انجام ميشود و بعضي ديگر از حمايتهاي دولتهاي مستقر و به رسميت شناخته شده برخوردارند.
آژانسهاي اجرا كننده قانون نظير اف بي آي به تروريسمي كه توسط فردي خاص انجام ميشود و منجر به حملات اعلام نشده و سري عليه شهروندان ميشود عنوان "تروريسم گرگ تنها" دادهاند. اين افراد به طور مستقل عمل ميكنند، افرادي كه فقط به خاطر تلقين، آموزش و حمايت بوسيلهي گروههاي سازمان يافته اقدام به انجام عمل تروريستي ميكنند. آنها بر اساس تاييد و تصويب ضمني گروه عمل ميكنند و بوسيلهي اقدام خود به تنهايي از اين تاييد حمايت ميكنند. اين اقدام تروريستي در مقابل عملياتهاي مرسوم تروريستياي قرار ميگيرد كه به وسيلهي گروههايي انجام ميشود كه داراي زنجيره كم و بيش ثابتي از فرماندهي هستند.
نه فقط تلقين، بلكه همچنين پشتيبانيها، زمان بندي و سمت و سوي عملياتها براي انجام حملات اجرا ميشوند. خشونتي كه بوسيلهي مبارزان يك دولت در جنگهاي متعارف انجام ميشوند اغلب قابل قبولتر از انجام اقدامات تروريستها است كه بر اساس تعريف تحت زير گروه حقوق بينالملل جنگ قرار نمي گيرند، و لذا نميتوانند به مانند خشونتهاي متعارف در جنگها مورد پذيرش باشند.
تمايز عمومي ميان خشونت دولتي و تروريسم مبتني براين امر است كه اهداف مورد حملهي تروريسم، غير نظاميان هستند و بنابراين بسيار غير منطقي و غير عقلاني تر از خشونت دولتي است كه زندگي انسانها در آن بيشتر مدنظر قرار ميگيرد يا حداقل شهروندان غير مسلح را به عنوان اهداف مورد حمله كمتر در نظر ميگيرد. البته اين بدان معني نيست كه نميتوان اقدامات انجام شده در جنگ متعارف را محكوم كرد. وقتي كه جاپان پرلهاربور را در 1941 بمباران كرد، سطح خشمناكي آمريكاييها به حدي بود كه براي يك حملهي تروريستي توقع ميرود، اگرچه اين بمباران در طبقه بندي تروريسم قرار نميگيرد.
البته تاريخ هميشه تعميم بالا را تاييد نكرده است. دولتهايي كه وارد جنگ متعارف ميشوند اغلب خارج از چارچوب حقوق بينالملل جنگ اقدام ميكنند و خشونت عليه شهروندان غير نظامي نيز اعمال ميكنند، اقداماتي كه به ندرت برچسب تروريستي ميگيرند. آنهايي كه تروريسم را به عنوان خشونت غيراخلاقي يك دشمن در نظر ميگيرند، اغلب ادعا ميكنند كه دليلي ندارد حملات هدفمند و با قصد و نيت عليه شهروندان بوسيلهي دولت دشمن موجه تر از حملات مشابه بوسيلهي گروههاي غير حكومتي باشد.
اگر هدف از حملات نيل به اهداف سياسي از طريق تروري باشد كه شهروندان را هدف قرار ميدهد آنها آن را تروريسم دولتي ميخوانند. برخي دولتها حمايت از اقدامات تروريستي در كشورهاي خارجي را كه به عنوان بديلي براي اعلام آشكار جنگ مستقيم در نظر گرفته ميشود را محكوم كردهاند. حمايت دولتي از تروريسم بوسيله جامعه جهاني به صورتي گسترده محكوم شده است.