چهارشنبه، ۱۶ اپریل  ۲۰۰۸

۳

صفت شهر مصر بر بالايی نهاده و جانب مشرقی شهر کوه است اما نه بلند بلکه سنگ هاست و پشت های سنگين . و بر کناره شهر مسجد طولون است بر سربلندی و دو ديوار محکم کشيده که جز ديوار آمد و ميار فاتين به از آ ن نديدم . و آن را اميری از آن عباسيان کرده است که حاکم مصر بوده است وبه روزگار حاکم بامرالله که جد اي« سلطان بود فرزندان اين طولون بيامده اند و اين مسجد را به سی هزار دينار مغربی فروختند و بعد از مدتی ديگر مناره ای که در اين مسجد است نفروخته به کندن گرفتند . حاکم فرستاده است که شما به من فروخته ايد چگونه خراب می کنيد . گفتند ما مناره را نفروخته ايم و پنج هزار دينار به ايشان داد و مناره را هم بخريد . و سلطان ماه رمضان آن جا نماز کردی و روزهای جمعه . و شهر مصر از بيم آب بر سربالايی نهاده است و وقتی سنگ های بلند بزرگ بوده است . همه را بشکستند و هموار کردند و اکنون آن چنان جای ها را عقبه گويند . و چون از دور شهر مصر را نگاه کنند پندارند کوهی است و خانه های هست که چهارده طبقه از بالای يکديگر است و خانه های هفت طبقه ، و از ثقات شنيدم که شخصی بر بام هفت طبقه باغچه ای کرده بود و گوساله ای آن جا برده و پرورده تا بزرگ شده بود و آن جا دولابی ساخته که اين گاو می گردانيد و آب از چاه برمی کشيد و بر آن بام درخت های نارنج و ترنج و موز و غيره کشته و همه دربار آمده و گل و سپرغم ها همه نوع کشته ، و از بازرگانی معتبر شنيدم که بسی سراهاست در مصر که در او حجره هاست به رسم مستغل يعنی به کرايه دادن که مساحت آن سی ارش در سی ارش باشد سيصد و پنجاه تن در آن باشند . وبازارها و کوچه ها در آن جاست که دائما قناديل سوزد چون که هيچ روشناي در آن جا بر زمين نيفتد و رهگذر مردم باشد . و در شهر مصر غير قاهره هفت جامع است چنان که به هم پيوسته و به ره دوشهر پانزده مسجد آدينه است کهروزهای جمعه هر جای خطبه و جماعت باشد ف در ميان ازار مسجدی است که ان را باب الجوامع گويند و آن را عمرو عاص ساخته است به روزگاری که از دست معاويه امير مصر بود، و آن مسجد به چهارصد عمود رخام قايم است و آن ديوار که محراب بر اوست سرتاسر تخته های رخام سپيد است و جميع قرآن بر آن تخته ها به خطی زيبا نوشته ، و ازبيرون به چهار حد مسجد بازارهاست و درهای مسجد در آن گشاده  ، و مدام در آن مدرسان و مقربان نشسته و سياحتگاه آن شهر بزرگ آن مسجد در آن گشاده ، و مدام در آن مدرسان و مقريان نشسته و سياحتگاه آن شهر بزرگ آن مسجد است و هرگز نباشد که در او کم تر از پنج هزار خلق باشد چه از طلاب علوم و چه غريبان و چه از کاتبان که چک و قباله نويسند و غر آن . و آن مسجد را حاکم از فرزندان عمر و عاص بخريد که نزديک اورفته بودند و گفتند مامحتاجيم و درويش و مسجد پدر ما کرده است اگر سلطان اجازت دهد بکنيم و سنگ و خشت آن بفروشيم . پس حاکم صد هزار دطنار به ايشان داد و آن بخريد و همه اهل مصر را بر اين گواه کرد و بعد از آن بسيار عمارات عجيب در آن جا بکرد و بفرمود و از جمله چراغدانی نقره گين ساختند شانزده پهلو چنان که بر پهلوی از او يک ارش و نيم باشد چنان که چراغدان بيست و چهار ارش باشد و هفتصد و اند چراغ در وی می افروزند در شب های عزيز ، و گفتند وزن آن بيست و پنج قنطار نقره است هر قنطار صد رطل و هر رطل صد و چهل وچهار درهم نقره است و می گويند که چون اين چراغدان ساخته شد به هيچ در در نمی گنجيد از درهای جامع از بزرگی که بود تا دری فرو گرفتند و آن را در سمجد بردند و باز در را نشاندند. و هميشه در اين مسجد ده تو حصير رنگين نيکو بر بالای يکديگر گسترده باشد . و هر شب زياده از صد قنديل افروخته ، و محکمه قاضی القضاة در اين مسجد باشد . و بر جانب شمالی مسجد بازاری است که آن را سوق القناديل خوانند . درهيچ بلاد چنان بازاری نشان نمی دهند .هر ظرايف که در عالم باشد آن جا يافت می شود . و آن جا آلت ها ديدم که از دهل ساخته بودند
ون صندوقچه و شانه و دسته کارد و غيره و آن جا بلور سخت نيکو ديدم و استادان نغز آن را می تراشيدند و آن را از مغرب آورده بوند و می گفتند در اين نزديکی در دريای قلزم بلوری پديأ آمده است که لطيف تر و شفاف تر از بلور مغربی است و دندان فيل ديدم که از زنگبار آورده بودند از آن بسيار بود که زيادت از دويست من بود . و يک عدد پوست گاو آورده بودند از حبشه که همچو پوست پلنگ بود و از آن نعلين می سازند . و از حبشه مرغ خانگی آورده اند که نيک بزرگ باشد و نقطه های سپيد بر وی و بر سر کلاهی دارد بر مثال طاوس . و در مصر عسل بسيار خيزد و شکر هم . روز سيم دی ماه قديم از سال چهارصد و شانزده عجم اين ميوه ها و سپرغم ها به يک روز ديدم که ذکر می رود وهی هذه . گل سرخ ، نيلوفر  ،نرگس ، ترنج، ليمو، مرکب، سيب، ياسمن، شاه سپرغم، به، انار، امرود، خربوزه، دستبونه، موز، بليله تر، خرما ی تر، انگور، نيشکر، بادنجان، کدوی تر، ترب، شلغم، کرنب، باقلای تر، خيار، بادرنگ، پياز تر، سير تر، جزر، چغندر. هر که انديشه کند کهاين انواع ميوه و رياحين که بعضی خريفی است و بعضی ربيعی و بعضی صيفی و بعضی شتوی چگونه جمع بوده باشد همانا قبول نکند فاما مرا در اين غرضی نبوده و ننوشتم الا آن چه ديدم و بعضی که شنيدم و نوشتم عهده آن بر من نيست چه ولايت مصر وسعتی دارد عظيم همه نوع هواست از سردسير و گرمسير و از همه اطراف هرچه باشد به شهر آورند و بعضی در بازارها می فروشند . و به مصر سفاليه سازند از همه نوع چنان لطيف وشفاف که دست چون بيرون نهند از اندرون بتوان ديد از کاسه و قدح و طبق و غيره و رنگ کنند آن را چنان که رنگ بوقلمون را ماند چنان که از هر جهتی که بداری رنگ دير نمايد ، و آبگينه سازند که به صفا و پاکی به زبرجد ماند و آن را به وزن فروشند ، و از بزازی ثقه شنيدم که يک درهم سنگ ريسمان به سه دينار مغربی بخرند که سه دينار و نيم نيشابوری باشد و به نيشابور پرسيدم که ريسمانی که از همه نيکوتر باشد چگونه خرند گفتند هر آنچه بی نظير باشد يک درم به پنج درم بخرند .
شهر مصر بر کنار نيل نهاده است، به درازی، و بسيار کوشک ها و منظرها چنان است که اگر خواهند آب به ريسمان از نيل بردارند ، اما آب شهر همه سقايان آورند از نيل، بعضی به شتر و بعضی به دوش و سبوها ديدم از برنج دمشقی که هريک سی من آب گرفتی و چنان بود که پنداشتی زرين است . يکی مرا حکايت کرد که زنی است که پنج هزار از آن سبو دارد که به مزد می دهد هر سبوی ماهی به يک درم و چون بازسپارند بايد سبو درست باز سپارند . و در پيش مصر جزيره ای در ميان نيل است که وقتی شهری کرده بودند و آن جزيره مغربی شهر است و در آن جا مسجد آدينه ای است و باغ هاست و آن پاره سنگ بوده است درميان رود . و اين دو شاخ از نيل هر يک به قدر جيحون تقدير کردم اما بس نرم و آهسته می رود . و ميان شهر و جزيره جسری بسته است به سی و شش پاره کشتی ، و بعضی از شهر ديگر سوی آب نيل است و آن را جيزه خوانند و آن جا نيز مسجد آدينه ای است اما جسر نيست به زورق و معبر گذرند ، و در مصر چندان کشتی و زورق باشد که به بغداد و بصره نباشد د. اهل بازار مصر هرچه فروشند راست گويند و اگر کسی به مشتری دروغ گويد او را بر شتری شنانده زنگی به دست او دهند تا در شهر می گردد و زنگ می جنباند و منادی می کند که من خلاف گفتم و ملامت می بينم و هرکه دروغ گويد سزای او ملامت باشد . در بازار آن جا از بقال عطار و پيله ور هر چه فروشند باردان آن از خود بدهند اگر زجاج باشد و اگر سفال و اگر کاغذ فی الجمله احتياج نباشدکه خريدار باردان بردارد ، و روغن و چراغ آن جا از تخم ترب و شلغم گيرند و آن را زيت حاز گويند ، و آن جا کنجد اندک باشد و روغنش عزيز و روغن زيتون ارزان بود ، پسته گران از بادام است و مغز بادام ده من از يک دينار نگذرد . و اهل بازار و دکانداران بر خران زينی نشينند که آيند و روند از خانه به بازار ، و هر جا بر سر کوچه ها بسيار خران زينی آراسته داشته باشند که اگر کسی خواهد برنشيند و اندک کرايه می دهد ، و گفتند پنجاه هزار بهيمه زينی باشد که هر وز زين کرده به کرايه دهند و بسيار خر ابلق ديدم همچو اسب بل لطيف تر. و اهل شهر عظيم توانگر بودند در آن وقت که آن جا بودم . و در سنه تسع و ثلثين و اربعمايه سلطان را پسری آمد فرمود که مردم خرمی کنند شهر و بازار بياراستند چنان که اگر وصف آن کرده شود همانا که بعض مردم آن را باور نکنند و استوار ندارند که دکان های بزازان وصرافان و غيرهم چنان بود که از زر و جواهر و نقد و جنس و جام های زربفت و قصب جايی که کسی بنشيند و همه از سلطان ايمن اند که هيچ کس از عوانان و غمازان نمی ترسيد و بر سلطان اعتماد داشتند که بر کسی ظلم نکند و به مال کسی هرگز طمع نکند ، و آن جا مال ها ديدم از آن مردم که اگر گويم يا صفت کنم مردم عجم را آن قبول نيفتد و مال ايشان را حد و حصر نتوانستم کرد و آن آسايش که آن جا ديدم هيچ جا نديدم، و آن جا شخصی ترسا ديدم که از متمولان مصر بود چنان که گفتند کشتی ها و مال و ملک او را قياس نتوان کرد . غرض آن که يک سال آب نيل وفا نکرد و غله گران شد . وزير سلطان اين ترسا را بخواند و گفت سال نيکو نيست و بر دل سلطان جهت رعايا بار است . تو چند غله توانی بدهی خواه به بها خواه به قرض . ترسا گفت به سعادت سلطان و وزير من چندان غله مهيا دارم که شش سال نان مصر بدهم . د راين وقت لامحاله چندان خلق در مصر بود که آنچه در نيشابور بودند خمس ايشان به جهد بود و هر که مقادير داند معلوم او باشد که کسی را چند مال بايد تا غله او اين مقدار باشد و چه ايمن رعيتی و عادل سلطانی بود که در ايام ايشان چنين حال ها باشد و چندين مال ها که نه سلطان بر کسی ظلم و جور کند و نه رعيت چيزی پنهان و پوشيده دارد . و آن جا کاروانسرايی ديدم که دارالوزير می گفتند . در آن جا قصب فروشند و ديگر هيچ و در اشکوب زير خياطان نشينند و در بالای رفا آن . از قيم آن پرسيدم که اجره اين تيم چند است . گفت هر سال بيست هزار دينار مغربی بود اما اين ساعت گوشه ای از آن خراب شده عمارت می کنند هر ماه يک هزار دينار حاصل يعنی دوازده هزار دينار و گفتند که در اين شهر بزرگ تر از اين و به مقدار اين دويست خان باشد .
صفت خوان سلطان. عادت ايشان چنين بود که سلطان در سالی به دو عيد خوان نهد و بار دهد . خواص و عوام را آن خواص باشند در حضرت او باشند و آنچه عوام باشند درديگر سراها و مواضع .و من اگر چه بسيار شنيده بودم هوس بود که به رای العين ببينم . با يکی از دبيران سلطان که مرا با او صحبتی اتفاق افتاده بود و دوستی پديد آمده گفتم من بارگاه ملوک و سلاطين عجم ديده ام چون سلطان محمود غزنوی و پسرش مسعود . ايشان پادشاهان بودند با نعمت و تجمل بسيار . اکنوئن می خواهم که مجلس اميرالمومنين را هم ببينم . او با پرده دار که صاحب الستر می گويند بگفت ، سلخ رمضان سنه اربعين و اربعمايه که مجلس آراسته بودند تا ديگر روز که عيد بود و سلطان از نماز به آن جا آيد و به خوان بنشيند مرا آن جا برد . چون از در سرای به در شدم عمارت ها و صفه ها و ايوان ديدم که اگر وصف آن کنم کتاب به تطويل انجامد . دوازده قصر درهم ساخته همه مربعات که در هر يک که می رفتم از يکديگر نيکوتر بود و هر يک به مقدار صد ارش درصد ارش و يکی از اين جمله چيزی بود شصت اندر شصت و تختی بتمامت عرض خانه نهاده به علو چهار گز. از سه جهت آن تخت همه از زر بود شکارگاه و ميدان و غيره بر آن تصوير کرده وکتابتی به خط پاکيزه بر آن جا نوشته وهمه فرش و طرح که در اين حرم بود همه آن بودکه ديبای رومی وبوقلمون به اندازه هر موضوعی بافته بودند ودارافدينی مشبک از زر بر کناره ای نهاده که صفت آن نتوان کرد ،وپس از تخت که با جانب ديوار است درجات نقره گين ساخته وآن تخت خود چنان بود که اگر اين کتاب سر به سر صفت آن باشد سخن مستوفی وکافی نباشد .گفتند پنجاه هزار من شکر را تبه آن روز باشد که سلصان خوان نهد ،آرايش خوان را درختی ديدم چون درخت ترنج و همه شاخ وبرگ و بار آن از شکر ساخته و اندر او هزار صورت و تمثال ساخته همه از شکر .ومطبخ سلطان بيرون از قصر است و پنجاه غلام هميشه در آن جا ملازم باشند واز کوشک راه به مطبخ است در زير زمين وترتيب ايشان چنان مهيا بود که هر روز چهارده شتر وار برف به شراب خانه سلطان بردندی واز آن جا بيشر امرا وخواص را راتبه ها بودی واگر مردم شهر جهت رنجوران طلبيدندی هم بدادندی وهمچنين هر مشروب وادويه که کسی را در شهر بايستی از حرم بخواستندی بدادندی .و همچنين روغن های ديگر چون روغن بلسان و غيره چندان که اين اشيای مذکور خواستندی بدادندی . و همچنين هر مشروب و ادويه که کسی را در شهر بايستی از حرم بخواستندی منعی و عذری نبودی .
سير سلطان مصر . امن و فراغت اهل مصر بدان حد بود که دکانهای بزازان و صرافان و جوهريان را در نبستندی الا دامی بر وی کشيدندی  و کس نيارستی به چيزی دست بردن .مردی يهودی بود جوهری که سلطان را نزديک بود او را مال بسيار بود و همه اعتماد جوهر خريدن بر او داشتند روزی لشکريان دست بر اين يهودی برداشتند و او را بکشتند . چون اين کار بکردند از قهر سلطان بترسيدند و بيست هزار سوار برنشستند و آن لشکر تا نيمه روز در ميدان ايستاده بودند. خادمی از سرای بيرون آمد  و بر در سرای ايستاد و گفت سلطان می فرمايد که به طاعت هستيد يا نه .ايشان به يکبار آواز دادند که بندگانيم و طاعت دار اما گناه کرده ايم . خادم گفت سلطان می فرمايد که بازگرديد .در حال بازگشتند و آن جهود مقتول را ابوسعيد گفتندی پسری داشت و برادری .
گفتند مال او را خدای تعالی داند که چند است و گفتند بر بام سرای سيصد تغار نقره گين بنهاده است و در هر يک درختی کشته چنان است که باغی و همه درخت های مثمر و حامل . برادر او کاغذی نوشته به خدمت سلطان فرستاد که دويست هزار دينار مغربی خزانه را خدمت کنم در سر آن وقت از آن که می ترسيد . سلطان آن کاغذ بيرون فرستاد تا بر سر جمع بدريدند و گفت که شما ايمن باشيد و به خانه خود باز رويد که نه کس را با شما کار است و نه ما به مال کسی محتاج و ايشان را استمالت کرد . از شام تا قيروان که من رسيدم در تمامی شهر و روستاها هر مسجد که بود همه را اخراجات بر وکيل سلطان بود از روغن چراغ و حصير و بوريا و زيلو و مشاهرات و موجبات قيمان و فراشان  و موذنان و غير هم . و يک سال والی شام نوشته بود که زيت اندک است اگر فرمان باشد مسجد را زيت حار بدهيم و آن روغن ترب و شلغم باشد . در جواب گفتند تو فرمانبری نه وزيری . چيزی که به خانه خدا تعلق داشته باشد در آن جا تغيير و تبديل جايز نيست . و قاضی القضاة را هر ماه دو هزار دينار مغربی مشاهره بود و هر قاضی به نسبت وی تا مال کس طمع نکنند و بر مردم حيف نرود . و عادت آن جا چنان بود که در اواسط رجب مثال سلطان در مساجد بخواندندی که يا معشر المسلمين موسم حج می رسد و سبيل سلطان به قرار معهود با لشکرطان و اسبان و شتر و زاد معد است و در رمضان همين منادی بکردندی و از اول ذی القعده آغاز خروج کردندی و به موضعی معين فرو آمدندی . نيمه ماه ذی القعده روانه شدندی و هر روز خرج و علوفه اين لشکر يک هزار دينار مغربی بودی به غير از بيست دينار که هر مردی را مواجب بودی که به بيست و پنج روز به مکه شدندی و ده روز آن جا مقام بودی به بيست و پنج روز تا به مقام رسيدندی . دو ماه شصت هزار دينار مغربی علوفه ايشان بودی غير از تعهدات و صلات و مشاهرات و شتر که سقط شدی . پس در سنه تسع و ثلثين و اربعمايه سجل سلطان بر مردم خواندند که اميرالمومنين می فرمايد که حجاج را امسال مصلحت نيست که سفر حجاز کند که امسال آن جا قحط و تنگی است و خلق بسيار مرده است اين معنی به شفقت مسلمانی می گويم و حجاج در توقف ماندند ، و سلطان جامه کعبه می فرستاد به رار معهود که هر سال دو نوبت جامه کعبه بفرستادی  و اين سال چون جامه به راه قلزم گسيل کردند من با ايشان برفتم .
غره شهر ذی القعده از مصر بيرون شدم و بيستم ماه به قلزم رسيديم و از آن جا کشتی برانديم به پانزده روز به شهری رسيديم که آن را جار می گفتند و بيست و دوم ماه بود و از آن جا به چهار روز به مدينه رسول الله صلی الله عليه و سلم .
مدينه رسول الله عليه السلام شهری است بر کناره صحرايی نهاده و زمين نمناک و شوره دارد و آب روان است اما اندک و خرمايستان است و آن جا قبله سوی جنوب افتاده است و مسجد رسول الله عليه الصلوة و السلام چندان است که مسجد الحرام . و حظيره رسول الله عليه السلام در پهلوی منبر مسجد است چون رو به قبله نمايند جانب چپ چنان که چون خطيب از منبر ذکر پيغمبر عليه السلام کند و صلوات دهد روی به جانب راست کند و اشاره به مقبره کند و آن خانه ای مخمس است و ديوارها از ميان ستون های مسجد برآورده است و پنج ستون درگرفته است و بر سر اين خانه همچو حظيره کرده به دارافزين تا کسی بدان جا نرود و دام درگشادی آن کشيده تا مرغ بر آن جا نرود . و ميآن مقبره و منبر هم حظيره ای است از سنگ های رخام کرده چون پستگاهی و آن را روضه گويند و گويند آن بستان از بستان های بهشت است چه رسول الله عليه السلام فرموده است بين قبری و منبری روضه من رياض الجنه . و شيعه گويد آن جا قبر فاطمه زهراست عليهاالسلام . و مسجدی را دری است و از شهر بيرون سوی جنوب صحرايی است و گورستانی است و قبر اميرالمومنين حمزه بن عبدالمطلب رضی الله عنه آن جاست و آن موضع را قبور الشهدا گويند . پس ما دو روز به مدي«ه مقام کرديم و چون وقت تنگ بود ، برفتيم . راه سوی مشرق بود به دو منزل از مدي«ه کوه بود و تنگنايی چون ده که آن را جحفه می گفتند و آن ميقات مغرب و شام و مصر است ، و ميقات آن موضع باشد که حج را احرام گيرند ، و گويند يک سال آن جا حجاج فرود آمده بود خلقی بسيار ، ناگاه سيلی درآمده و ايشان را هلاک کرد و آن را بدين سبب جحفه نام کردند . و ميآن مکه و مدينه صد فرسنگ باشد اما سنگ است و مابه هشت روز رفتيم .
يکشنبه ششم ذی الحجه به مکه رسيديم. به باب الصفا فرو آمديم  اين سال هب مکه قحطی بود . چهار من نان به يک دينار نيشابوری بود و مجاوران از مکه می رفتند و از هيچ طرف حاج نه آمده بود . روز چهارشنبه به ياری حق سبحانه و تعالی به عرفات حج بگذارديم و دو رویز به مکه بوديم و خلق بسيار از گرسنگی و بی چارگی از حجاز روی بيرون نهادند هر طرف ، و در اين نوبت شرح حج و وصف مکه نمی گويم تا ديگر نوبت که بدين جا رسم که نوبت ديگر شش ماه مجاور بود م و آنچه ديدم به شرح بگويم . ومن روی به مصر نهادم چنان که هفتاد و پنجم روز به مصر رسيدم . و در اين سال سی و پنج هزار آدمی از حجاز به مصر آمدمند وسلطان همه را جامه پوشانيد و اجری داد تاسال تمام که همه گرسنه وبرهنه بودند تا باز باران ها آمد و در زمين حجاز طعم فراخ شد و باز اين همه خلق را درخورد هريک جامه پوشانيد و صلات ها داد و سوی حجاز روانه کرد. و در ررجب سنه اربعين و اربعمايه ديگر بار مثال سلطان بر خلق خواندند که به حجاز قحطی است و رفتن حجاج مصلحت نيست . بر خويشتن ببخشايند و آنچه خدای تعالی فرموده است بکنند ، اندر اين سال نيز حاج نرفتند و وظيفه سلطان را که هر سال به حجاز فرستادی البته قصور و احتباس نبودی و آن جامه کعبه و از خدم و حاشيه و امرای مکه و مدينه و صله امير مکه و مشاهره او هر ماه سه هزار دينار و اسب و خلعت بود به دو وقت فرستادی در اين سال شخصی بود که او را قاضی عبدالله می گفتند وبه شام قاضی بوده . اين وظيفه به دست و صحبت او روانه کردند و من با وی برفتم به راه قلزم و اين نوبت کشتی به جار رسيد پنجم ذی القعده و حج نزديک تنگ درآمده اشتری به پنج دينار بود به تعجيل برفتم .
هشتم ذی الحجه به مکه رسيدم و به ياری سبحانه و تعالی حج بگذاردم ، از مغرب قافله ای عظيم آمده بود . و آن سال به در مدينه شريفه عرب از ايشان خفارت خواست به گاه بازگشتن از حج و ميان ايشان جنگ برخاست و از مغربيان زيادت از دو هزار آدمی کشته شد و بسی به مغرب نشدند . و به همين حج از مردم خراسان قومی به راه شام و مصر رفته بودند و به کشتی به مدينه رسيدند . ششم ذی الحجه ايشان را صد و چهار فرسنگ مانده بود تا به عرفات رسند . گفته بوند هرکه مارا در اين سه روز که مانده است به مکه رساند چنان که حج دريابيم هر يک از ما چهل دينار بدهيم . اعراب بيامدند و چنان کردند حج دريابيم هر يک از ما چهل دينار بدهيم . اعراب بيامدند و چنان کردند که به دو روز و نيم ايشان را به عرفات رسانيدند و زر بستاندند و ايشان را يک يک بر شتران جمازه بستند و از مدينه برآمدند و به عرفات آوردند دو تن مرده که بر آن شتران بسته بودند و چهار تن زنده بودند اما نيم مرده . نماز ديگر که ما آن جا بوديم برسيدند . چنان شده بودند که بر پای نمی توانستند ايستادن وسخن نيز نمی توانستند گفتن. حکايت کردند که در راه بسی خواهش بدين اعراب کرديم که زر که داده ايم شما را باشد ما را بگذاريد که بی طاقت شديم . از ما نشنديند و همچنان براندند . فی الجمله آن چهار تن حج کردند و به راه شام بازگشتند . و من چون حج بکردم باز به جانب مصر برفتم که کتب داشتم آن جا و نيت باز آمدن نداشتم ، و امير مدينه آن سال به مصر آمد که او را بر سلطان رسمی بود هر سال به وی دادی از آن که خويشاوندی از فرزندان حسين علی صلوات الله عليها داشت . من با او درکشتی بودم تا به شهر قلزم و از آن جا همچنان تا به مصر شديم .
درسنه احدی و اربعين که به مصر بودم خبر آمد که ملک حلب عاصی شد از سلطان و او چاکری از آن سلطان بود که پدران او ملوک حلب بوده بودند . سلطان را خادمی بود که او را عمده الدوله می گفتند و اين خادم امير مطالبان و عظيم توانگرو مالدار بود و مطالبی آنان را گويند که در گوهای مصر طلب گنج ها و دفينه ها کنند و از همه مغرب و ديار مصر و شام مردم آيند و هر کس در آن گوها و سنگسارهای مصر رنج ها برند و مال ها صرفه کنند و بسيار آن بوده باشد که دفاين و گنج ها يافته باشند و بسيار را اخراجات افتاده باشد و چيزی نيافته باشند ، چه می گويند که د راين مواضع اموال فرعون مدفون بوده است و چون آن جا کسی چيزی يابد خمس به سلطان دهد و باقی او را باشد . غرض آن که سلطان اين خادم را بدان ولايت فرستاد و او را عظيم بزرگ گردانيد و هر اسباب که ملوک را باشد بداد از دهليز و سراپرده و غيره و چوناو به حلب شد و جنگ کرد آن جا کشته شد . اموال او چندان بود که مدت دو ماه شد که به تدريج از خزانه او به خزانه سلطان نقل می کردند و از جمله سيصد کنيزک داشت اکثر ماهروی . بعضی از آن بوند که ايشان را در همبستری می داشت . سلطانفرمود تا ايشان را مخير کردند . هر که شوهری می خواست به شوهری دادند و آنچه شوهر نمی خواست هر چه خاصه او بود هيچ تصرف ناکرده بدو می گذاشتند تا در خانه خود می باشند و بر هيچ يک از ايشان حکمی و جبری نفرمود . و چون او به حلب کشته شد آن ملک ترسيأک ه سلطان لشکرها فرستد ، پسری هفت ساله را با زن خود و بسيار تحف و هدايا به حضرت سلطان فرستاد و بر گذشته عذرها خواست . چون ايشان بيامدند قريب دو ماه بيرون نشستند و ايشان را در شهر نمی گذاشتند و تحفه ايشان قبول نمی کردند تاائمه و قضاة شهر همه به شفاعت به درگاه سلطان شدند و خواهش کردند که ايشان را قبول کردند و با تشريف و خلعت بازگردانيدند . از جمله چيزها اگر کسی خواهد که به مصر باغی سازد در هر فصل که باشد بتواند ساخت ، چه هر درخت که خواهد مدام حاصل تواند کرد و بنشاند خواه مثمر و مجمل خواه بی ثمر و کسان باشند که دلال آن باشند و از هرچه خواهی در حال حاصل کنند و آن چنان است که ايشان درخت ها در تغارها کشته باشند وبر پشت بام ها نهاده وبسيار بام های ايشان باغ باشد و از آن اکثر پربار باشد از نارنج و ترنج و نار وسيب و به و گل و رياحين و سپرغم ها و اگر کسی خوهد حمالان بروند و آن تغارها بر چوب بندند همچنان با درخت و به هر جا که خواهند نقل کنند و چنان کهخ خواهی آن تغار را در زمين جای کنند و در آن زمين بنهند و هر وقت که خواهند تغارها بکنند و بارها بيرون آرند و درخت خود خبر دار نباشد واين وضع در همه آفاق جای ديگر نديده ام و نشنيده و انصاف آن که بس لطيف است .
           * * *
اکنون شرح بازگشتن خويش به جانب خانه به راه مکه حرسها الله تعالی من الافات از مصر بازگويم :
در قاهره نماز عيد بکردم و سه شنبه چهاردهم ذی الحجه سنه احدی و اربعين و اربعمايه از مصر در کشتی نشستم و به راه صعيد الاعلی روانه شدم و آن روی به جانب جنوب دارد .ولايتی است که آب نيل از آن جا به مصر می آيد و هم از ولايت مصر است و فراخی مصر اغلب از آن جا و آن جا بر دو کناره نيل بسی شهر ها و روستاها بود که صفت آن کردن به تطويل انجامد ، تا به شهری رسيديم که آن را اسيوط می گفتند وافيون ازاين شهر خيزد و آن خشخاش است که تخم او سياه باشد .چون بلند شود و پيله بندد او را بشکنند از آن مثل شيره بيرون آيد . آن را جمع کنند و نگاه دارند افيون باشد و تخم اين خشخاش خرد و چون زيره است و بدين اسيوط از صوف گوسفند دستارها بافند که مثل او در عالم نباشد و صوف های باريک که به ولايت عجم آورند و گوند مصری است همه از اي« صعيدالاعلی باشد چه به مصر خود صوف نبافند و من بدين اسيوط فوطه ای ديدم از صوف گوسفند کرده که مثل آن نه به لهاور ديدم و نه به ملتان و به شکل پنداشتی حرير است. و از آن جابه شهری رسيديم که آن را قوص می گفتند و آن جا بناهای عظيم ديدم از سنگ های که هر که آن ببيند تعجب کند ؛ شارستانی کهنه و از سنگ باروی ساخته و اکثر عمارت های آن از سنگ های بزرگ کرده که يکی از آن مقدار بيست هزار من و سی هزار من باشد و عجب آن که به ده پانزده فرسنگی آن موضع نه کوهی است و نه سنگ تا آن ها را از کجا و چگونه نقل کرده باشند. از آن جا به شهری رسيدم که آن را اخميم می گفتند، شهری انبوه و آبادان و مردمی غلبه و حصاری حصين دارد و نخل و بساتين بسيار. بيست روز آن جا مقام افتاد. و جهت آن که دو راه بود يکی بيابان بی آب و ذيگر دريا ما متردد بوديم تا به کدام راه برويم . عاقبت به راه آب برفتيم به شهری رسيديم که آن را اسوان می گفتند و بر جانب جنوب اين شهر کوهی بود که رود نيل از دهن اين کوه بيرون می آمد و گفتند کشتی از اين بالاتر نگذرد که آب از جاهای تنگ و سنگ های عظيم فرو می آيد . و از اين شهر به چهار فرسنگ راه ولايت نوبه بود و مردم آن زمين همه ترسا باشد و هروقت از پيش ملک آن ولايت نزديک سلطان مصر هديه ها فرستند و عهود و ميثاق کنند که لشکر بدان ولايت نرود و زيان ايشان نکند و اين شهر اسوان عظيم محکم است تا اگر وقتی از ولايت نوبه کسی قصدی کند نتواند و مدام آن جا لشکری باشد به محافظت شهر و ولايت ، و مقابل شهر در ميان رود نيل جزيره ای است چون باغی و اندر آن خرمايستان و زيتون و ديگر اشجار و زرع بسي|ار است و به دولاب آب دهند و جای با درخت است و آن جا بيست و يک روز بماندم که بيابانی عظيم در پيش بود و دويست فرسنگ تا لب دريا موسم آن بود که حجاج بازگشته بر اشتران به آن جا برسند و ما انتظار آن می داشتيم که جون آن استرها بازگردد به کرايه گيريم و برويم. و چون به شهر اسوان بودم آشنايی افتاد با مردی که او را عبدالله محمدبن فليج می گفتند مردی پارسا و با صلاح بود و از طريق منطق چيزی می دانست . او مرا معاونت کرد در کرايه گرفتن و همراه بازديد کردن وغير آن و شتری به يک دينار و نيم کرايه گرفتم و ازاين شهر روانه شدم پنجم ربيع الاول سنه اثنی و اربعين و اربعمايه .راه سوی مشرقی جنوبی بود . چون هشت فرسنگ برفتم منزلی بود که آن را ضيقه می گفتند و آن دره ای بود بر صحرا و بر دو جانب او چون دو ديوار از کوه و ميانه او مقدار صد ارش گشادگی و در آن گشادگی چاهی کنده اند که آب بسيار برآمده است اما نه آب خوش ، و چون از اين منزل بگذرند پنج روز باديه است که آب نباشد . هر مردی خيکی آب برداشت و برفتيم به منزلی که آن را حوضش می گفتند . کوهی بود سنگين و دو سوراخ در آن بود که آب بيرون می آيد و همان جا در گودی می ايستد آبی خوش و چنان بود که مرد را در آن سوراخ می بايست شد تا از جهت شتر آب بيرون آورند ، و هفتم روز بود که شتران آب نخورده بودند و نه علف از آن که هيچ نبود و در شبان روزی يک بار فرود آمدندی از آن گاه که آفتاب گرم شدی تا نماز ديگر و باقی می رفتند و اين منزل جاها که فرود آيند همه معلوم باشد چه به هر جای فرو نتوانند آمد که چيزی نباشد که آتش برفروزند و بدان جاها پشکل شتر يابند که بسوزند و چيزی پزند ، و آن شتران گويی می دانستند که اگر کاهلی کنند از تشنگی بميرند و چنان می رفتند که هيچ به راندن کس محتاج نبود و خودروی در آن بيابان نهای می رفتند با آن که هيچ اثر راه و نشان پديد نبود . روی فرا مشرق کرده می رفتند و جايی بودی که به پانزده فرسنگ آب می بود اندک و شور و جايی بودی که به سی چهل فرسنگ هيچ آب نبودی .
هشتم ربيع الاول سنه اثنی و اربعين و اربعمايه به شهر عيذاب رسيديم و از اسوان تا عيذاب که به پانزده روز آمديم به قياس دويست فرسنگ بود . اين شهر عيذاب برکناره دريا نهاده است . مسجد آدينه دارد و مردی پانصد در آن باشد و تعلق به سلطان مصر داشت و باجگاهی است که از حبشه و زنگبار و يمن کشتی ها آن جا آيد و از آن جا بر اشتران بارها بدين بيابان که ما گذشتيم برند تا اسوان و از آن جا در کشتی به آب نيل به مصر برند. و بر دست راست اين شهر چون روی به قبله کنند کوهی است و پس آن کوه  بيبانی عظيم و علف خوار بسيار و خلقی بسيارند آن جا که ايشان را بجاهان گويند و ايشان مردمانی اند که هيچ دين و کيش ندارند و به هيچ پيغعمبر و پيشوا ايمان نياورده اند از ان که از آبادانی دورندو بيابانی دارند که طول آن از هزار فرسنگ زياده باشدو عرض سيصد فرسنگ و در اين همه بعد دو شهرک خرد بيش نيست که يکی را از آن بحرالنعام گويند و يکی ديگر را عيذاب. طول اين بيابان از مصر است تا حبشه و آن از شمال است تا جنوب و عرض از ولايت نوبه تا دريای قلزم از مغرب تا مشرق و اين قوم بجاهان در آن بيابان باشند . مردم بد نباشند و دزدی و غارت نکنند . به چهارپای خود مشغول و مسلمانان و غيره کودکان ايشان را بدزدند و به شهرهای اسلام برند و بفروشند. و اين دريای قلزم خليجی است که از محيط به ولايت عدن شکافته است و در جانب شمال تا آن جا که اين شهرک قلزم است بيامده و اين دريا را هر جا که شهری برکنارش است بدان شهر باز می خوانند مثلا جايی به قلزم باز می خوانند و جايی به عيذاب و جايی به بحر النعام.  گفتند در اين دريا زيادت از سيصد جزيره باشد و از آن جزاير کشتی ها می آيند و روغن و کشک می آورند . و گفند آن جا گاو و گوسپند بسيار دارند و مردم آن جا گويند مسلمانند بعضی تعلق به مصر دارند و بعضی به يمن . و در اين شهرک عيذاب آب چاه و چشمه نباشد الا آب باران و اگر گاهی آب باران منقطع باشد آن جا بجاهان آب آرند و بفروشند و تا سه ماه که آن جا بودم يک خيک آب به يک درم خريديم و به دو درم نيز از آن که کشتی روانه نمی شد . باد شمال بود و مارا باد جنوب می بايست. مردم آن جا آن وقت که مرا ديدند گفتند مارا خطيبی می کن . با ايشان مضايقه نکردم و با ايشان در آن مدت خطابت می کردم تا آن گاه که موسم رسيد و کشتی ها روی به شمال نهادند و بعد از آن به جده شدم . گفتند شتر نجيب هيچ جای چنان نباشد که در آن بيابان و از آن جا به مصر و حجاز برند و در اين شهر عيذاب مردی مرا حکايت کرد که بر قول او اعتماد داشتم ، گفت وقتی کشتی از اين شهر سوی حجاز می رفت و شتر می بردند . به سوی امطر مکه و من در آن کشتی بودم شتری از آن بمرد . مردم آن را به دريا انداختند، ماهی در حال آن را قو برد چنان که يک پای شتر قدری بيرون از دهانش بود ماهی ديگر آمد و آن ماهی را که شتر فرو برده بود فرو برد که هيچ اثر از آن برو پديد نبود و گفت آن ماهی را قرش می گفتند . هم بدين شهر پوست ماهی ديدم که به خراسان آن راشفق می گويند و گمان می برديم به خاسان که ان نوعی از سوسمار است تا آن جا بديدم که ماهی بود و همه پرها کهماهی را باشد داشت. در وقتی که من به شهر اسوان بودم دوستی داشتم که نام او ذکر کرده ام در مقدمه او را ابوعبدالله محمدبن فليج شهر اسوان بودم دوستی داشتم که نام او ذکر کرده ام در مقدمه او را ابوعبدالله محمدبن فليج می کگفتند چون از آن جا به عيذاب می آمدم نامه نوشته بود به دوستی با وکيلی که او را به شهر عيذاب بود که آنچه ناصر خواهد به وی دهد و خطی بستاند تا وی را محسوب باشد . من چون سه ماه در اين شهر عيذاب بماندم و آنچه داشتم خرج کرده شد از ضرورت آن کاغذ را بدان شخص دادم . او مردی کرد و گفت والله او را پيش من چيز بسيار است چه میخواهی تابه تو دهم تو به من خط ده . من غجب کردم از نيک مردی آن محمد فليج که بی سابقه با من آن همه نيکويی کرد و اگر مردی بی باک بودمی و روا داشتمی مبلغی مال از آن شخص به واسطه آن کاغذ بستيدمی . غرض من ازآن مرد صد من آرد بستدم و آن مقدار را آن جا عزتی تمام است و خطی بدان مقدار به وی دادم و او آن کاغذ که من نوشته بودم به اسوان فرستاد و پيش از آن که من از شهر عيذاب بروم جواب آن محمد فليج باز رسيد که آن چه مقدار باشد هر چند که او خواهد و از آن من موجود باشد بدو ده و اگر از آن خويش بدهی عوض با تو دهم که اميرالمومنين علی بن ابی طالب صلوات الله عليه فرموده است المومن لايکون محتشما و لا مغتنما . و اين فصل بدان نوشتم تا خوانندگان بدانند که مردم را بر مردم اعتماد است و کرم هر جای باشد و جوانمردان هميشه بوده اند و باشند .
جده شهری بزرگ است و باره ای حصين دارد بر لب دريا و در او پنج هزار مرد باشد ، برشمال دريا نهاده است وبازارها نيک دارد و قبله مسجد آدينه سوی مشرق است و بيرون از شهر هيچ عمارت نيست الا مسجدی که معروف است به مسجد رسول الله عليه الصلوة و السلام و دو دروازه است شهر را يکی سوی مشرق که رو با مکه دارد و ديگر سوی مغرب که رو با دريا دارد و اگر از جده بر لب دريا سوی جنوب بروند به يمن رسند به شهر صعده و تا آن جا پنجاه فرسنگ است و اگر سوی شمال روند به شهر جار رسند که از حجاز است و بدين شهر جده نه درخت است و زرع، هرچه به کار آيد از رستا آرند و از آن جا تا مکه دوازده فرسنگ است و اگر سوی شمال روند به شهر جار رسند که از حجاز است و بدين شهر جده نه درخت است و زرع ، هر چه به کار آيد از رستا آرند و از آن جا تا مکه دوازده فرسنگ است و امير جده بنده امير جده شدم و با من کرامت کرد و آن قدر باجی که به من می رسيد از من معاف داشت و نخواست ، چنان که از دروازه مسلم گذر کردم خبری به مکه نوشت که اين مردی دانشمند است از وی چيزی نشايد ستيدن . روز آدينه نماز ديگر از جده برفتم يکشنبه سلخ جمادی الاخر به در شهر مکه رسيديم و از نواحی حجاز و يمن خلق بسيار عمره را در مکه حاضر باشد اول رجب و آن موسمی عظيم باشد و عيد رمضان همچنين و به وقت حج بيايند و چون راه ايشان نزديک و سهل است هر سال سه بار بيايند .
            * * *
صفت شهر مکه شرفها الله تعالی : شهر مکه اندر ميان کوه ها نهاده است بلند و هر جانب که به شهر روند تا به مکه برسند نتوان ديد و بلندترين کوهی که به مکه نزديک است کوه ابوقيس است و آن چون گنبدی گرد است چنان که اگر از پای آن تيری بياندازند بر سر رسد و در مشرقی شهر افتاده است چنان که چون در مسجد حرام باشند به دی ماه آفتاب از سر آن بر آيد و بر سر آن ميلی است از سنگ برآورده گويند ابراهيم عليه السلام برآورده است . وا ين عرصه که در ميان کوه است شهر است دو تير پرتاب در دو بيش نيست ، و مسجد حرام به ميانه اين فراخنای اندر است و گرد بر گرد مسجد حرام شهر است و کوچه ها و بازارها ، و هرکجا رخنه ای به ميان کوه در است ديوار باره ساخته اند و دروازه برنهاده، و اندر شهر هيچ درخت نيست مگر بر در مسجد حرام که سوی مغرب است که آن راباب ابراهيم خوانند . بر سر جاهی درختی چند بلند است وبزرگ شده، و از مسجد حرام بر جانب مشرق بازاری بزرگ کشيده است از جنوبسوی شمال و برسر بازار جنوب کوه ابوقبيس است و دامن کوه ابوقبيس صفاست و آن چنان است که دامن را همچون درجات بزرگ کرده اند و سنگ ها به ترتيب رانده کهبر آن آستان ها روند خلق و دعا کونند و آنچه می گويند صفا و مروه کنند آن است . و به آخر بازار از جانب شمال کوه مروه است و ان اندک بالای است و بر او خانه ای بسيار ساخته اند و د رميآن شهخر است . و در اين بازار بدوند از اين سر تابدانسزر ، و چون کسی عمره خواهد کرد از جای دور آيد به نيم فرسنگی مکه هر جا ميل ها کرده اند و مسجد ها ساخته اند که عمره خواهد کرد از جای دور آيد به نيم فرسنگی مکه هر جا مطل ها کرده اند و مسجدها ساخته که عمره را از آن جا احرام گيرند ، و احرام گرفتن آن باشد که جامه دوخته از تن بيرون کنند و ازاری بر ميان بندند و ازاری ديگر يا جادری برخويشتن در پيچند و به آوازی بلند می گويند که لبي: اللهم لبيک و سوی مکه می آيند. و اگر کسی به مکه باشد و خواهد کهعمره کند تابدان ميل بوردن و از آن جا اغحرام گيرد و لبيک می زند و همکه درآيد به نيت عمره و چونبه شهر آيد به مسجد حرام درآيد و نزديک خانه بود و بر دست راست بگردد چنان که خانه بر دست چپ او باشد و بدان رکن شود که حجرالاسود در اوست و حجر را بوسه دهد و از حجر بگذرد و بر همان ولا بگردد و باز به حجر رسد و بوسه دهد يک طوف باشد و براين ولا هفت طوف کند سه بار به تعجيل بدوود و چهار بار آهسته برود و چون طواف تمام شد به مقام ابراهيم عليه السلام رود که برابر خانه است و از پس مقام بايستد چنان که مقام مابين او و خانه باشد و آن جا دو رکعت نماز بکند آن را نماز طواف گويند . پس از آن در خانه زمزم شود و از آب بخورد يا به روی بمالد و از مسجد حرام به باب الصفا بيرون شود و آن دری است از درهای مسجد که چون از آن جا بيرون شوند کوه صفاست ، بر آن آستانه های کوه صفا شود، و روی به خانه کند و دعا کند و دعا که معلوم است ، چون خوانده باشد فرود آيد و د رايمن بازار سوی مروه برود و آن چنان باشد که از جنوب سوی شمال رود . و در اين بازا رکه می رود بر درهای مسجد حرام می گردد ، و اندر اين بازار آن جا که رسول عليه الصلوة و السلام سعی کرده است و شتافته و ديگران را شتاب فرموده گامی پنجاه باشد ، بر دو طرف اين موضع چهار مناره است از دو جانب که مردم مکه از کوه صفا به ميان آن دو مناره رسند از آن جا بشتابند تا ميان دو مناره ديگر که از آن طرف بازار باشد و بعد از آن دو مناره رسند از آن جا بشتابند تا ميان دو مناره ديگ رکه از آن طرف بازار باشد و بعد از آن آهسته روند تا به کوه مروه و چون به آستانه ها رسند  بران جا روند و آن دعا که معلوم است بخوانند و بازگردند ود يگربار  در همين روز درآيند چنان که چهار بار از صفا به مروه شوند و سه بار از مروه به صفا چنان که هفت بار از آن بازار گذشته باشند. چون از کوه مروه فرود آيند همان جا بازاری است بيست دکان روبروی باشند همه حجام نشسته موی سر تراشند ، چون عمره تمام شد و از حرم بيرون آيند. در اين بازار بزرگ که سوی مشرق است و آن را سوق العطارين گويند بناهای نيکوست و همه داروفروشان باشند ، و در مکه دو گرمابه است فرش آن سنگ سبز که فسان می سازند ، و چنان تقدير کردم که در مکه دو هزار مرد شهری بيش نباشد باقی قريب پانصد مرد غربا و مجاوران باشنئد. در آن وقت خود قحط بود و شانزده من گندم به يک دينار مغربی بود ، و مبلغی از آن جا رفته بودند ، و اندر شهر مکه اهل هر شهری را زا بلاد خراسان و ماوراءالنهر و عراق و غيره سراها بوده اما اکثر آن خراب بود و ويران ، و خلفای بغداد عمارت های بسيار وبناهای نيکو کرده اند آن جا و در آن وقت که ما رسيديم بعضی از آن خراب شده بود و بعضی ملک ساخته بودند . آب چاه های مکه همه شور و تلخ باشد چنان که نتوان خورد اما حوض ها و مصانع بزرگ بسيار کرده اند که هر يک از آن به مقدار ده هزار دينار برآمده باشد و آن وقت به آب باران که از دره ها فرو می آيد پر می کرده اند و در آن تاريخ که ما آن جا بوديم تهی بودند ، و يکی که امير عدن بود و او را پسر شاد دل می گفتند آبی در زير زمين به مکه آورده بود و اموال بسيار بر آن صرف کرده و در عرفات بر آن کشت وزرع کرده بودند و آن آب را بر آن جا بسته بودند و پاليزها ساخته و الا اندکی به مکه می آمد و به شهر نمی رسيد و حوضی ساخته اند که آن آب در آن جا جمع می شود و سقايان آن را برگيرند و به شهر آورند و فروشند ، و به راه رفته به نيم فرسنگی چاهی است که آن را بيرالزاهد گويند و آن جا مسجدی نيکوست آب آن چاه خوش است و سقايان از آن جا نيز بياورند و به شهر بفروشند . هوای مکه عظيم گرم باشد و آخر بهمن ماه قديم خيار و بادرنگ و بادنجان تازه ديدم آن جا ، و اين نوبت چهارم که به مکه رسيدم غره رجب سنه اثنی و اربعين و اربعمايه تا بيستم ذی الحجه به مکه مجاور بودم. پانزدهم فروردين قديم انگور رسيده بود و از رستا به شهر آورده بودند و در بازار می فروختند و اول ارديبهشت خربزه فراوان رسيده بود و خود همه ميوه ها به زمستان آن جا يافت شود و هرگز خالی نباشد .
صفت زمين عرب و يمن : چون از مکه به جانب جنوب روند به يک نزل به ولايت يمن رسند و تالب دريا همه ولايت يمن است و زمين يمن و حجاز به هم پيوسته است. هر دو ولايت تازی زبانند و در اصطلاح زمين يمن را حمير گويند و زمين حجاز را عرب ، وسه جانب اين هر دو زمين درياست ، و اين زمين چون جزيره ای است اول جانب شرقی آن دريای بصره است و غربی دريای قلزم که ذکر آن در مقدمه رفت که خليجی است و جانب جنوبی دريای محيط است، و طول اين جزيره که يمن و حجاز است از کوفه باشد تا عدن مقدار پانصد فرسنگ از شمال به جنوب و عرض آن که از مشرق به مغرب است از عمان است تا به جار مقدار چهار صد فرسنگ باشد و زمين عرب از کوفه تا مکه است و زمين حمير از مکه تا عدن ، و در زمين عرب آبادانی اندک است و مردمانش بيابانی و صحرا نشينند و خداوند ستور چهارپا و خيمه . و زمين حمير سه قسم است يک قسم را از آن تهامه گويند و اين ساحل دريای قلزم است بر جانب مغرب و شهرها و آبادانی بسيار است چون صعده و زيبد و صنعا و غيره .و اين شهرها بر صحراست و پادشاه آن بنده حبشی بود از آن پسر شاددل ، و ديگر قسم از حمير کوهی است که آن را نجد گويند و اندر او ديولاخ ها و سردسير ها باشد و جاهای تنگ و حصارهی محکم . وسيوم قسم از سوی مشرق است و اندر آن شهر های بسيار است چون نجران و عثر وبيشه و غير آن و اندر اين قسم نواحی بسيار است و هر ناحيتی ملکی و رييسی دارد و آن جا سلطانی و حاکمی مطلق نيست . قومی مردم باشند به خود سر و بيش تر دزد  و خونی و حرامی ،  و اين قسم مقدار دويست فرسنگ در صد و پنجاه برآيد و خلقی بسيار باشد و همه نوع ، و قصر غمدان به يمن است به شهری که آن را صنعا گويند و از آن قصر اکنون بر مثال تلی مانده است در ميان شهر و آن جا گويند که خداوند اين قصر پادشاه همه جهان بوده است . و گويند که در آن تل گنج ها و دفينه ها بسيار است و هيچ کس دست بر آن نيارد بردن نه سلطان و نه رعيت . و عقيق بدين شهر صنعا کنند و آن سنگی است که از کوه ببرند و در ميان ريگ بر تابه به آتش بريان کنند و در ميان ريگ به آفتابش پرورند و به چرخ به پيارند ، و من به مصر ديدم که شمشيری به سوی سلطان آورده بودند از يمن که دسته و برچک او از يک پاره عقيق سرخ بود مانند ياقوت .
صفت مسجد الحرام و بيت کعبه: گفته ايم که خانه کعبه در ميان مسجد حرام و در ميان شهر مکه در طول آن است از مشرق به مغرب . و عرض آن شمال به جنوب .اما ديوار مسجد قائمه نيست و رکن ها در ماليده است تا به مدوری مايل است زيرا که چون در مسجد نماز کنند از همه جوانب روی به خانه بايد کرد، و آن جا که مسجد طولانی تر است از باب الندوه که سوی شمال است تا به باب بنی هاشم چهارصد و بيست و چهار ارش است ، و عرضش از باب اندوه که سوی شمال است تا به باب الصفا که سوی جنوب است و فراخ تر جايش سيصد و چهار ارش است  وسبب مدوری جای تنگ تر نمايد جای فراخ تر، و همه گرد . برگرد مسجد سه رواق است به پوشش به عمودهای رخام برداشته اند و ميان سرای را چهار سو کرده و درازی پوشش که به سوی ساحت مسجد است به چهل و پنج طاق است پهنايش به بيست و سه طاق و عمودهای رخام تمامت صد و هشتاد و چهار است و گفتند اين همه عمودها را خلفای بغداد فرمودند از جانب شام به راه دريا بردن و گفتند چون اين عمودها به مکه رسانيدند آن ريسمان ها که در کشتی ها و گردونه ها بسته بودند و پاره شده بود چون بفروختند از قيمت آن شصت هزار دينار مغربی حاصل شد و از جمله آن عمودها يکی در آن جاست که باب الندوه گويند ستونی سرخ رخامی است . گفتند اين ستون را همسنگ دينار خريده اند و به قياس آن يک ستون سه هزار من بود .مسجد حرام را هيجده در است همه به طاق ها ساخته اند بر سر ستون های رخام و بر هيچ کدام دری نشانده اند که فراز توان کرد ، برجانب مشرق چهار در است، از گوشه شمالی باب النبی و آن به سه طاق است بسته ، و هم بر اين ديوار گوشه جنوبی دری ديگر است که آن را هم باب النبی گويند و ميان آن دو درصد ارش بيش است و اين در به دو طاق است ، و چون از اين در بيرون شوی بازار عطاران است که خانه رسول عليه السلام در آن کوی بوده است و بدان در به نماز اندر مسجد شدی .و چون از اين در بگذری هم بر اين ديوار مشرقی باب علی عليه السلام است و اين آن در است اميرالمومنين علی عليه السلام در مسجد رفتی به نماز و اين در به سه طاق است .و چون از اين در بگذری بر گوشه مسجد مناره ای ديگر است بر سر سعی از آن مناره که به باب بنی هاشم است تا بدين جا بيايد شتافتن و اين مناره هم از آن چهارگانه مذکور است .و بر ديوار جنوبی که آن طول مسجد است هفت در است .نخستين بر رکن که نيمگرد کرده اند باب الدقانين است و آن به دو طاق است . و چون اندکی به جانب غربی بر وی دری ديگر است به دو طاق و آن را باب الفسانين گويند ، و همچنان قدری ديگر بروند باب الصفا گويند . و اين در را پنج طاق است و از همه اين طاق ميانين بزرگ تر است و جانب او دو طاق کوچک .و رسول الله عليه السلام از اين در بيرون آمده است که به صفا شود و دعا کند و عتبه اين طاق ميانين سنگی سپيد است عظيم و سنگی سياه بوده است که رسول عليه السلام گرفتند و الصلوة پای مبارک خود بر آن جا نهاده است و آن سنگ نقش قدم متبرک او عليه السلام گرفته و آن نشان قدم را از آن سنگ سياه ببريده اند و در آن سنگ سپيد ترکيب کرده چنان که سرانگشت های پا اندرون مسجد دارد و حجاج بعضی روی بر آن نشان قدم نهند و بعضی پای تبرک را و من روی بر آن نشان نهادن واجب تر دانستم . و ازباب الصفا سوی مغرب مقداری ديگر بروند باب السطوی است به دو طاق . و برابر اين سرای ابوجهل است که اکنون مستراح است . بر ديوار مغربی که آن عرض مسجد است سه در است . نخست آن گوشه ای که با جنوب دارد باب عروه به دو طاق است . به ميانه اين ضلع باب ابراهيم عليه السلام است به سه گوشه طاق و بر ديوار شمالی که آن طول مسجد است چهار در است بر گوشه مغربی باب الوسيط است به يک طاق .چون از آن بگذری سوی مشرق باب العجله است به يک طاق. و چون از آن بگذری به ميانه ضلع شمالی باب الندوه به دو طاق . و چون از آن بگذری باب المشاوره است به يک طاق .و چون به گوشه مسجد رسی شمالی مشرقی دری است باب بنی شيبه گويند ، و خانه کعبه به ميان ساحت مسجد است مربع طولانی که طولش از شمال به جنوب است و عرضش از مشرق به مغرب و طولش سی ارش است و عرض شانزده و در خانه سوی مشرق است . و چون در خانه روند رکن عراق بر دست راست باشد و رکن حجرالاسود بر دست چپ ، و رکن مغربی جنوبی را رکن يمانی گويند و رکن شمالی مغربی را رکن شامی گويند ، و حجرالاسود در گوشه ديوار به سنگی بزرگ اندر ترکيب کرده اند و در آن جا نشانده چنان که حجرالاسود در گوشه ديوار به سنگی بزرگ اندر ترکيب کرده اند و در آن جا نشانده چنان که چون مردی تمام قامت بايستد با سينه او مقابل باشد .و حجرالاسود به درازی يک دستی و چهارانگشت باشد و به عرض هشت انگشت باشد و شکلش مدور است ، و از حجرالاسود تا در خانه چهار ارش است و آن جا را که ميان حجرالاسود و در خانه است ملتزم گويند. و در خانه از زمين به چهار ارش برتر است چنان که مردی تمام قامت بر زمين ايستاده بر عتبه رسد و نردبان ساخته اند از چوب چنان که به وقت حاجت در پيش نهند تا مردم بر آن برروند و در خانه روند و آن چنان است که به فراخی ده مرد بر پهلوی هم به آن جا برتوانند رفت و فرود آيند، و زمين خانه بلند است بدين مقدار که گفته شد.



 


 

۱ ۲ ۳ ۴

 

۱۵ حمل ۱۳۸۷

 

تهیه و تایپ توسط:ع .سمندر

 

   www.esalat.org