اشعار استاد (صباح)
رنگ ونيرنگ
د لم شکسته است آهنگ بخوانم
اگرخواندم زظلم وجنگ بخوا نم
براي ميهن و فرزند ميهن
ز مرگ دانش و فرهنگ بخوانم
به شهرآشنا يي ها وفا نيست
برنگ دوستي رنگ صفا نيست
برو بنگر خراب آباد ما را
به آهي بي نوا کس آشنا نيست
به خشونت وجنگ وتوپ و تفنگ
زد ند برشيشه يي مردم ما سنگ
همه جا قصه يي فريب و رنگ است
به هررنگي هزاران چال و نيرنگ.
بچشمان اشک غم دارم دل تنگ
ز بی مهری زنا مردی زنیرنگ
سکوتي تلخ ودردناک تا کجاها ؟
بود تا کي غريو جنگ وجفنگ .
خدايا ميشنوي شورونوا يم ؟
نوا وگريه يي بيگاه صبا يم ؟
چوميبينم عطوفت مرده اي واي
د لم آتش گيرد از گريه هايم
بچشمان اشک غم دارم دل تنگ
ز بی مهری زنا مردی زنیرنگ
سکوتي تلخ ودردناک تا کجاها ؟
بود تا کي غريو جنگ وجفنگ
ز ا بر تیره خون میبارد آنجا
بهاران درد و غم می آرد آنجا
زآه و اشک طوفاني بپا است
به جای گل ا لم میکارد آنجا.
بچشمم قطره اشکی بجاماند
امید آخرم د ست دعا ماند
نهال آرزو هایم به ميهن
یکی زخم تبرباقی چراماند؟ .